لينک هاي کاربردي
برچسب های وب سایت قبلی
لينک جوانان
روزنامه ها
آمار

کل مطالب : 59
کل نظرات : 11

افراد آنلاین : 2
تعداد اعضا : 1

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 78
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 1
آي پي امروز : 4
آي پي ديروز : 35
بازدید هفته : 550
بازدید ماه : 2,417
بازدید سال : 6,045
بازدید کلی : 104,564

آی پی : 54.235.55.253
مرورگر :
سیستم عامل :
امروز : شنبه 04 اسفند 1397
تبلیغات
رمان بامداد سرنوشت قسمت ۱
پدربزرگم سرشناس بود . در بازار حاج صادق میگفتند صد تا از دهانشان بیرون میریخت روی اسمش قسم میخوردند و همه دست بوسش بودند . پولش از پارو بالا می رفت . بی حد داشت و بی حساب خرج میکرد . به گفته ی پدرم هر مراسم مذهبی که د رسال بود در خانه ی حاج صادق باز بود و خانه از جمعیت پر میشد . غذای مفصلی پخت میکرد و لقب غلام ابا عبدا . . . را گرفته بود . گاهی وقتها هم فقط خرج میداد و جمعیت دو پشته قابلمه به دست جلوی در باغ جمع میشدند . پدرم میگفت ظرفها را برادرم مسعود میگرفت و بمن میداد و من باید به آشپز میسپردم . او هم پر از برنج میکرد و به یک ملاقه فسنجان را با روغن حیوانی روی آن میریخت آخر آقاجون فسنجان را شاه خورشت ها میدانست و خلاصه در آخر من یک نصفه نان سنگک رویش میگذاشتم و باز به مسعود میدادم . حسابی شلوغ میشد . دعوا میکردند . بعضی میخواستند زرنگی کنند و دوباره غذا بگیرند . بعد هم که به ته دیگ میرسید خودمان دور دیگ جمع میشدیم . دیگر کسی ملاحظه ی قاشق و چنگال نمیکرد و با دستهای چرب و چیل تکه ای برمیداشت و رویش را خورش میداد و مشغول میشد .
خلاصه مرد شریفی بود سلیم النفس ضعیف نواز و حمایتگر . دست هر بیچاره و بدبختی را میگرفت . ماهی یکبار خانواده های بی بضاعت را مایحتاج میداد . از ایمان و تقوایش مادرم هم تعریف میکرد . از مومنان دو آتشه بود متعصب و غیرتی .
پدرم میگفت:نماز اول وقتش ترک نمیشد . ماهی دوبار به نانوای محل پول یک روز پختش را میداد تا به مردم نان مجانی بدهد . اما . . .
20 سال پدر بیچاره ی مرا طرد کرده بود . آنهم به جرم عاشقی که در مرام و مسلک حاج صادق از این حرفها خبری نبود . دختری که با پسر رابطه برقرار کند ولو در حد حرف باید سرش را گذاشت لب باغچه . به عقیده اش فاتحه ی آن زندگی که زنش چنین دختری باشد باید خواند . از همه بدتر اینکه اون دختر هم نه در قید حجاب باشد نه در قید و بند مذهب . حرفش این بود:اولا تو غلط کردی عاشق شدی . دوما این دختر وصله ی ما نیست وصله ناجوره . کبوتر با کبوتر . باز با باز . مادرم در زیبایی کم نداشت . همه جا چشمها را به خود جلب میکرد . عشوه گر و لوند بود . و بالاخره طنازی هایش پدرم را اسیر خود میکرند . چه قشقرقی به پا میشود خدا میداند و بس .
حاج صادق تهرانی نسب خون به جگر این دو جوان میکند و رضایت به ازدواج نمیدهد .
مادرم عروس دلخواه او نبوده و باعث سرشکستگی شان میشده . با آمدنش آبروی چندین و چند ساله شان به باد میرفته . ولی پدرم سرسختانه پایش می ایستد و با مادرم ازدواج میکند . حاج صادق پیغام میدهد:پشت گوشت را دیدی خانه پدرت را دیدی . ما یک اولاد داشتیم . مرد .
20 سال مادرم از بی مهری هایشان برایم گفته بود . از همه ی خانواده ی پدرم متنفر بودم . از اعتقاداتشان حالم بهم میخورد . از هر چه چادر و چاقچور بود بدم می آمد . عقب مانده بودند . تازه خودشان را از همه بالاتر و استخوان دار تر میدانستند . از خود راضی و متکبر آدمهایی که زن را برای پستو میخواستند و زاییدن زنانشان برده شان بودند نه خانم خانه . زنها باید هر چی مردشان میگفت جیکشان در نیاید و فقط بگویند چشم . پدرم با دست خالی ادامه تحصیل داده بود و بورس تحصیلی او را به آلمان آورده بود . در اروپا تخصصش از حرفه هایی بود که سر و دست برایش میشکستند . بالاخره مقیم آلمان شده و با مادرم ماندگار میشوند .
سال 1370 بود .
19 ساله بوده و اقاجون همان حاج صادق تهرانی نسب و عزیز برایم فقط در دو قاب عکس بودند . نه شناختی و نه احساسی . بود و نبودشان یکی بود . آنها مادرم را نخواسته بودند پدرم را پس زده بودند حالا هم حتی مرا که مغز بادامشان بودم نمیخواستند . نمیگفتند شما مرده اید زنده اید .
با مادرم مشغول حرف زدن بودیم که تلفن زنگ زد . مادرم گوشی را برداشت . از ایران بود . رنگش پرید . چشمهایش گشاد شده بود . حرف نمیزد فقط جواب میداد بله یا نخیر .
اشاره کردم:کیه؟اصلا حواسش بمن نبود انگار جایی را نمیدید . دستش میلرزید و گوشی را از این دست به آن دست میداد . اخم کرده بود و به چند ثانیه نکشید که قطع کرد .
به فکر رفت و خیره زمین را نگاه میکرد . داشتم از فضولی میمردم . دوباره پرسیدم:مامان کی بود؟
نگاهش بروی صورتم کشیده شد . با بیحالی گفت:حاج صادق . چشمم گشاد شد . نیم خیز شدم و با اینکه درست شنیده بودم دوباره گفتم:حاج صادق؟آقاجان؟
مادرم سر تکان داد و گفت:عزیز سرطان گرفته چند صباحی بیشتر نمیمونه . خواست که بریم ایران .
با حرص گفتم:چه رویی دارن . بیخود جوابشو دادی . 20 سال از بچه شون سراغ نگرفتن تو خوبی و خوشی شون ما آدم نبودیم . حالا موقع جنازه کشی مهرداد جون عزیز شد؟
مادرم غرق فکر بود . نه مرا میدید و نه حرفهایم را میشنید . 20 را مرور میکرد و فقط هر از گاهی میگفت:ای داد بیداد امان از کار خدا .
پدرم آنشب دیروقت آمد و وقتی مادر ماجرا را گفت مات و مبهوت اشکش سرازیر شد تا صبح نخوابید . از عزیز میگفت . از عمه مهناز تعریف میکرد . از شیطنتهای عمو مسعود . از فرار عمه ملوک از مدرسه . حرفهایش تمامی نداشت و تا حرف عزیز میشد چانه اش میلرزید و اشک صورتش رامیشست . مادر هم با دیدن بغض او لبهای سرخش را بر هم میفشرد و گریه اش میگرفت . به سرعت برق و باد پدرم کارهایش را راست ور یس کرد و ما عازم تهران شدیم .
دل توی دلم نبود . دستهایم مثل دو تکه یخ شده بود . نمیدانم ترسیده بودم یا اضطراب رو در رو شدن بود . مادرم هم دست کمی از من نداشت . مدام سفارش میکرد همه اش تکراری . میگفت باید نقش بازی کنیم و بگوییم ما با شما همرنگیم . غر میزدم:وای مامان دیگه حالم داره بهم میخوره چقدر میگی اصلا من همینم که هستم .
دستم را گرفت و با زبان قربان صدقه گفت:کتی جون قربونت برم اگه میگم میترسم . بعد هم ما باید احترام اونا رو حفظ کنیم وگرنه خورده برده که نداریم . یه وقت حرفام یادت نره ها!
با غیظ گفتم:نه نفهم که نیستم .
-الهی فدات بشم دیگه اخم نکن . جلوی بابات زشته .
پدرم سر از پا نمیشناخت . ذوق زده شده بود . مثل زندانی ای که عفو خورده رفتار میکرد . با مانتو و روسری داشتم میپختم . پدر هوا گرم بود عادت نداشتم و مرتب روسری را جلو میکشیدم که سر نخورد . در سالن فرودگاه تهران هر کس عزیزش را در بر گرفته بود . بعضی گریه میکردند . بوی عطر دسته های گل همه جا را پر کرده بود . نمیدانستیم چه کسی به استقبالمان آمده . با مادر گوشه ای ایستادیم و پدرم رفت تا دوری بزند . هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که با صدای مسعود مسعوده او برگشتیم . مردی میانسال با موهای جوگندمی پدر را در آغوش گرفته بود و اشک از چشمش سرازیر شده بود . دلش نمی آمد او را رها کند . بالاخره از پدر جدا شد . دو دست پدرم را در حالیکه روبرویش ایستاده بود در دستانش گرفته بود و میخندید .
قد و بالای پدرم را ورانداز میکرد و با خنده اش دانه های درشت اشک از چشمانش پایین می آمد .
-شکل مردها شدی بچه!باورم نمیشه . یعنی خودتی مهرداد؟
همینطور که با کف دست اشکهایش را پاک میکرد . با پدرم بطرف ما آمد . پدرم دستش را به سمت مادر گرفت:خانمم مهتاج و اینم دخترم کتی .
سلام کرد . مودب و مبادی آداب بنظر میرسید . قد بلند و شیک پوش . سر و وضعش معلوم بود از خانواده ای متمولی است . لحنش شیرین و معصوم بود . در یک کلام واقعا عمو بود .
-سلام عمو جون چطوری؟
بند کیفم را در دستم جمع کرده بودم و فشار میدادم . خجالتی شده بودم . حرف زدن یادم رفته بود . دو دستم خیس عرق بود . عمو مسعود خوش رو و خوش سیما بود درست مثل پدرم لبخند از لبش کنار نمیرفت . با دل و جان چمدانها و ساکهای ما را برداشت و برد . ماشین پژویش را نزدیک سالن فرودگاه پارک کرده بود . چمدانها را در صندوق عقب جا داد و همه سوار شدیم .
رو به مادرم کرد:مه تاج خانم خیلی خوش اومدین . روشن کردین . زودتر از اینا منتظرتون بودیم . نگاهم به آینه افتاد . چقدر قرمز شده بومد . کولر ماشین روشن بود ولی نمیدانم از گرما بود یا خجالت هم دست به دست گرما داده بود . پدر و عمو مسعود از هر دری حرف میزدند . حرف 20 سال بود کم نبود . عین ندید بدیدها به شیشه ی ماشین چسبیده بودم و همه جا را از زیر نظر میگذراندم . حتی اتوموبیلها هم برایم جالب بود .
آنقدر گفته بودند ایران عقب افتاده است که فکر میکردم ماشینها یا پیکان هستند یا فولکس و ژیان .
چقدر تهران عوض شده بود . آخرین بار قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم . سال 56 بود . آنموقع فقط 5 سال داشتم و دلم میخواست فقط زودتر به آغوش مادربزرگم برسم و با بچه های خاله و دایی هایم بازی کنم . اما تهران تهران قدیم نبود . از خانمهای رکابی پوش و مینی ژوپی خبری نبود . همه بیدغدغه دنبال کار خودشان بودند . در چله ی تابستان با این همه گرما زنها همه از سرتاپا پوشیده بودند . حسابی فکرم مشغول بود . پدر و عمو مسعود یک ریز حرف میزدند ولی من چیزی نمیشنیدم پرت پرت بودم . با ترمز شدیدی یکباره افکارم پاره شد .
در خیابانهای بالای شهر بودیم . اولین بار بود که خیابان ولیعصر را میدیدم . درختهای سر به فلک کشیده و درهم فرو رفته در تابستان داغ همه جا را سایه کرده بودند . درست مثل یک جاده رویایی بود . دلت نمیخواست به آخرش برسی . در یکی از فرعی های نیاوران بود که ایستاد .
عمو مسعود گفت:خوب بالاخره رسیدیم .
باورکردنی نبود . کوچه باغی بود که دیوار باغ حاج صادق در سرتاسر کوچه ادامه داشت و رو لبه های دیوار را نسترن های پیچ با گلهای قرمز پوشانده بود . ماشین جلوی در باغ ایستاد که پشت آن پر از ابهام بود و مرا به سرنوشت دیگری دعوت میکرد .
پدر از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید . ذوق زده بود . انگار بچه شده بود . رو به ما کرد:این هم خانه پدر بنده . و با لبخندی عاشقانه ادامه داد:مه تاج خانم بفرمایید . قدم بر سر چشم ما گذاشتید . و سه تایی زدیم زیر خنده . عمو در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم . خدای من تا چشم کار میکرد سرسبزی بود و زیبایی ماشین چند متر جلوتر از در باغ توقف کرد . پدر پیاده شده بود و هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد . ما هم پیاده شدیم . عمو در را بست و بطرف ماشین آمد تا چمدانها را بیرون بیاورد .
از ابتدای باغ حوض های مربع شکل یک متری که ابی رنگ شده بودند پشت هم صف کشیده و تا جلوی ساختمان ادامه داشتند . پر آب و با فواره های روشن دو طرف حوض ها را شن ریخته بودند و بعد از شن نوبت کاجهای سبزی بود که به صورت پله ای با حوضها هماهنگ شده بودند . پشت کاجها باغچه هایی بود پر از درختان سیب و گردو که میان آنها بوته های گل سرخ و زنبقهای بنفش خودنمای میکردند . درختها آنقدرفضا را پر کرده بودند که اثری از آفتاب نبود نسیم خنکی صورت را نوازش میداد و بما خوش آمد میگفت .
عمارت در وسط باغ جا خوش کرده بود و نمای سنگ مرمر سپید و ستونهای بلند روی ایوان آن را زیباتر جلوه میداد و در سمت راست باغ هم ساختمان یک طبقه دیگری بود البته نه به بزرگی ساختمان اصلی .
با فریاد عمو که گفت:بچه ها کجایید؟مهموناتون اومدند . در عمارت مرمر باز شد و زنی کشیده قامت و لاغر اندام با چادری سپید روی ایوان نمایان شد . از او دور بودیم . صورتش قابل رویت نبود او تند تند چیزی در پایش کرد و دوان دوان پله های عمارت را پایین آمد و بسوی ما دوید . پدر هم گامهایش را تندتر کرد حالا دیگر چهره زن کاملا مشخص بود . صورتش غرق اشک بود و مهرداد مهردادش بریده بریده به گوش میرسید . پدرم را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه میکرد . دستهایش را دو طرف صورت پدر گذاشته بود و عاشقانه نگاهش میکرد . صدای همهمه فضا را پر کرد . روی ایوان چند مرد و زن ایستاده بودند و بوی اسپند هم به مشام میرسید .
عمو مسعود رو به زن گفت:مهناز جان اصغر آقا که نرفته؟و او در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد جواب داد:نه همین دور و برهاست .
زن بطرف ما آمد . چند ثانیه نگاهم کرد و با جمله:فتبارک الله . دست مرا کشید و من در آغوشش جای گرفتم . سر و رویم را میبوسید و بی وقفه زمزمه میکرد:الهی عمه قربونت بره . آرزو داشتم بچه مهرداد رو ببینم ای خدا شکرت!
و من مات و مبهوت با لبخندی غریبانه نگاهش میکردم . انگار لال شده بودم . یک دنیا حرف گوشه دلم بود تا به عمه ام بگویم . دلم میخواست داد بزنم عمه دوستت دارم . عمه چقدر دلم میخواست زودتر از اینها ببینمت . اما لال شده بودم و عمه مهناز در حالیکه دست مرا گرفته بود و رها نمیکرد مادرم را بوسید و گفت:مه تاج خانم گذشته ها رو فراموش کنید مبادا چیزی رو توی دلت نگهداری
مادر خندید و گفت:نه مهناز خانم . ما اینقدرها هم که فکر میکنید بد نیستیم .
عمه لبش را گزید و گفت:دور از جون شما بفرمایید بفرمایید که آقاجون و عزیز از دوری شما اب شدند . و دوباره چشمهایش پر از اشک شد و صدایش از بغض گلویش لرزید .
اصغر آقا با عمو مسعود از میان درختها بیرون آمد و در حالیکه طناب گوسفندی در دستش بود مدام سعی میکرد حیوان را بخواباند . به آنها که رسیدیم عمه گفت: "صبر کن اصغر آقا ما که رفتیم تو ، بکشیدش . "
و اصغر آقا که چاقو را بین دو لب نگهداشته بود به دستش گرفت و گفت: "چشم آبجی . به روی چشم . "
دیگر روی ایوان پر بود . در میان همه دنبال حاج صادق بودم ، تنها کسی که می شناختمش؛ آیا او هم به مهربانی عمه و عمویم بود؟ یا شاید همه این رفتارها صدق این گفته باشد که می گویند می خواهی عزیز شوی یا دور شو یا گور شو؟! خلاصه پدر چمدانی را برداشت و به طرف ساختمان به راه افتاد؛ جلوی پله ها رسیده بودیم که مردی چهار شانه و قد بلند با موهای سفید و چهره ای شکسته تر از عکسی که می شناختم در چهارچوب در ظاهر شد . خودش بود؛ حاج صادق ، آقا جون پدرم . پدر پله ها را دو تا یکی بالا می رفت که در میان راه چمدان از دستش رها شد و راه رفته را بازگشت . پدر در حالی که اشک امانش نمی داد وسط ایوان ایستاده بود و نگاهش را خیره به پیرمرد دوخته بود . پیرمرد دلشکسته ، چانه اش می لرزید . با زحمت قدم برداشت و خود را به آغوش پسرش رساند . صورت همه از اشک نمناک شد . هر دو درهم آویخته بودند و آقا جون سر و روی پسرش را می بوسید و اشک هایش را مانند کودکی اش پاک می کرد . در حالی که نگاهی به قد و بالای جیگر گوشه اش می کرد گفت:
" چقدر ضعیف و لاغر شدی! چقدر غربت شکسته ات کرده! بابا آبم کردی مهرداد!"
و پدر در میان حرف آقا جون دوید: "آقا جون نوکرتم ، آقا جون یک نگاه و نفست رو با دنیا عوض نمی کنم . من هنوزم همون پسر شما هستم . بزن توی گوشم ، بزن توی صورتم . " و پیرمرد هق هق کنان گفت: "نبودت پیرم کرد و مادرت . . . " که گریه امان نداد تا حاج صادق جمله اش را تمام کند . هر دو سر روی شانه هم گذاشتند و با صدای بلند گریستند .
دخترها و پسرها یکی یکی جلو آمدند . بعد از سلام و احوال پرسی ما را به داخل دعوت کردند . وارد که شدم دیدم زیبایی داخل عمارت کمتر از بیرون آن نیست . کف سالن را سنگ مرمر سپید پوشانده بود و چند فرش شش متری قرمز ، با زاویه های متفاوت میان سه دست مبلمان خودنمایی می کرد که یک دست مبل سلطنتی بود و با میز ناهارخوری هماهنگ شده بود و دو دست دیگر تمام پارچه ، به رنگ قرمز و سفید فضا را گرمتر جلوه می داد . پرده های تور سپید پنجره های دور تا دور سالن دایره ای شکل را احاطه کرده بود و پرده های مخمل زرشکی پرده های تور را قاب گرفته بودند . اشعه های آفتاب از میان تورها سالن را به روز مهمان می کرد .
بوی غذا آن قدر اشتهاآور بود که پدر ابراز گرسنگی کرد و عمه مهناز که در آشپزخانه بود گفت: "همین الآن غذا رو می آرم . " و با یک سینی پر از لیوان های بلوری شربت آلبالو به سالن آمد . واقعاً هم تشنه بودم . بعد از تعارف به مادرم ، لیوانی برداشتم و تا آخرش را سر کشیدم . آنقدر سریع خوردم که وقتی لیوان را روی عسلی کنارم گذاشتم ، متوجه شدم که همه با تعجب نگاهم می کنند و یک دفعه همه با هم زدیم زیرِ خنده . آقا جون به من و مادر اصرار کرد که تعارف نکنید و اگر می خواهید بروید بالا و لباس هایتان را سبک کنید و خستگی در کنید . اما عمه مهناز پیشنهاد داد: "صبر کنید ، غذا رو که خوردین ، بعد برین استراحت . "
پدر در سالن نبود . با اشاره دست به مادرم گفتم: "پدر کجاست؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "نمی دونم . "
دقایقی نگذشته بود که پدر و عزیز پله هایی که سالن پایین را بالا وصل می کرد نمایان شدند . هر دو با چشمان خیس ، در حالی که دست پدر عصایی برای عزیز شده بود و عزیز با دست دیگرش تکیه بر دیوار ، پله ها را پایین می آمد . بلند شدیم و به پایین پله ها آمدیم . عزیز اول مرا بوسید و بعد از آن مادر را در آغوش گرفت: "دخترم حلالمان کن ، خیلی خوش اومدی . "
عزیز ، زیباتر و نورانی تر از آنچه در قاب عکس بود به نظر می رسید و نگاهش شیفتگی مادری عاشق و خسته را نشان می داد . دخترها برای چیدن میز ناهار بلند شدند . وقتی سر میز رفتیم ، دو شمع زیبای قرمز روشن بود و انواع غذاهای خوشمزه ای که دیدن آنها برای سیر شدن کافی بود ، خودنمایی می کرد .
چقدر با سلیقه بودند . غذا رو خوردیم و در جمع کردن میز هر چه اصرار کردم نگذاشتند کمکشان کنم . دقایقی نگذشته بود که عمه با چای و شیرینی آمد: "موافقید بریم بالا و مردا رو تنها بذاریم؟" همه موافق بودند . عمه چای و ظرف شیرینی را دو قسمت کرد و بالا رفتیم . وسعت طبقه بالا هم به اندازه پایین بود و با فرش های بزرگ قرمز پر شده بود که شانه به شانه هم پهن شده بودند . شش اتاق خواب یک طرف بود و طرف دیگر پشتی های قرمز نقش خشتی ، گذاشته شده بود . تلویزیونی هم در سمت راست ، انتهای سالن قرار داشت . نشستیم و بر پشتی ها تکیه زدیم . دخترها چادرهایشان را برداشتند و ما هم روسری هایمان را . کمی خنک شدم . عمه شروع به معرفی کرد .
دختری حدود 27 یا 28 ساله و گندمگون با جثه ای متوسط را مخاطب قرار داد و گفت: "این خانم ، راحله ، دختر خواهر ملوکم .
" گفتم: "خوشبختم . "
و او لبخند ملایمی تحویلم داد و بعد از آن نسیم را معرفی کرد ، دختر خودش بود و تقریباً هم سن من بود . او چهره ای سفید با چشم های مشکی داشت و اگر کمی به خودش می رسید ، کاملاً زیبا نشان می داد . پس از آن دختر عمو مسعود که 20 سالش بود . سبزه رو و با نمک . هانیه صدایش می زدند . حالا باید من شروع می کردم . عمه رو به من گفت: "شما بگو . "
گفتم: "کتایون هستم ، کتی صِدام می کنن و 19 سالمه . "
خیلی رسمی شده بود . نسیم با خنده ادامه داد: "با آب و برق و تلفن . دیگه؟" خندیدیم . از همان لحظه یک جورهایی از نسیم خوشم آمد . سرحال تر از بقیه به نظر می رسید .
مادر سراغ عمه ملوک را گرفت و راحله جواب داد: "مادرم توی یک خیریه کار می کنه . از صبح تا بعدازظهر وقتش رو اینجوری پر کرده . البته خیریه وقف آقاجون و حاج مهدی است . تا شما کمی استراحت کنید ، مادرم هم اومده . "
بعد از خوردن چای و شیرینی عمه گفت: "بهتره استراحتی بکنین . عصر برنامه داریم . " و لبخندی چاشنی کلامش کرد .
هانیه هم بلند شد و استکان های چای را در سینی گذاشت . چادرش را سر کرد و گفت: "پس با اجازه . "
گفتم: "خواهش می کنم . "
نسیم رو به مادرش گفت: "کتی رو به اتاقش ببرم؟" و عمه با گفتن: "آره ، حتماً . "
من و نسیم را بلند کرد . واقعاً خسته بودم .
نسیم جلوتر وارد یکی از اتاق خواب ها شد و من پشت او داخل شدم . اتاق ساده و زیبایی بود . روتختی و پرده های مخمل گل بهی آرامش خاصی می دادند . کف اتاق هم با موکت گل بهی ، یک دست شده بود . نسیم پرده های مخمل را کنار زد . در حالی که تور سفید از میان آنها بیرون می آمد گفت: "این اتاق به تمام باغ مشرفه . هوای خوبی هم داره . فقط حیف از این تخت دو نفره که باید یک نفره روش بخوابی . "
ترکیدم از خنده . آنقدر خندیدم که اشکم درآمد . نه به آن چادر سر کردنش ، نه به محجوبیتش و نه به این شیطنت هایش .
روی تخت نشستم و مانتوام را درآوردم . نسیم گفت: "راحت بخواب . خودم به موقع می یام و بیدارت می کنم . " با لبخندی تشکر کردم . در را بست و روی تخت دراز کشیدم . کم کم خنک شدم . کولر مستقیم روی تخت می زد . رو تختی را عقب زدم و رویم کشیدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم .
با صدای نسیم که چیزی را نزدیک بینی ام گرفته بود و بوی کباب می داد بیدار شدم . اما چشمم را باز نکردم . دلم می خواست اذیتش کنم و او هم با سماجت خاص خودش صدا می زد:
"بلند شو دخترم . دختر فرنگی ، هویج فرنگی ، با سیخ اومدم ها . اونم چه سیخی! بلند می شی یا سیخو تو چشمت بکنم؟"
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام رو بگیرم . چشمم را باز کردم و یک سیخ بلند جگر را جلوی بینی ام دیدم . دستش را کنار زدم و بلند شدم . در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم: "نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم . " و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی ، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله . اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی . "
دهانم پر بود . ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد . "
نسیم گفت: "واقعاً می گم . چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره ، اونم آبی . اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره ، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه ، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره ، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود . باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین . این یه سیخ برای چشیدن بود . "
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم . در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید . به ایوان رفتیم .
آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان ، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت ، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری . "
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود . یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند . مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند . عمه ملوک زنی چاق و مسن بود . پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند . او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند .
آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند . عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد . برگشتم . سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند . جلو رفتم و بوسیدمش .
او هم مرا بوسید: "عمه ، هزار ماشاءا . . . چقدر خوشگل شدی . " و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست ، مبادا حرومش بکنی ، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه . "
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود ، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید . هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید . " خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم . صدای زنگ بلند شد . نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست . "
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو ، یک چای داغ برای پدرت بریز . بفرمایید ، بفرمایید . به موقع اومدی . "
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود . مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم ، همه کاره زندگی اش می باشد . او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد . دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید . نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا . "
پرسیدم: "کجا؟"
"نترس . نمی خورمت . "
از جمع جدا شدیم و به سمت چپ عمارت پیچیدیم . زمین بازی کوچکی آنجا بود: تاب ، سرسره ، میز پینگ پنگ . شروع به بازی پینگ پنگ کردیم . راحله و هانیه هم روی دو کنده درخت نشسته بودند و تماشا می کردند . مدام می باختم . آخر نسیم گفت: "ای بابا ، ما گفتیم تو اروپا رفته ای ، حرفه ای هستی . "
گفتم: "توی اروپا بیشتر پسرها دنبال باشگاه و ورزش اند . "
راحله ادامه داد: "حتماً دخترها هم دنبال پسران!" همگی خندیدیم .
نسیم گفت: "چه رشته ای خوندی؟" گفتم: "هنر . " بعد یک پایش را روی کنده درختی گذاشت و دستش را به کمر زد و گفت: "من حقوق خوندم ، راحله هم ادبیات . " و با اشاره به هانیه گفت: "این بیچاره هم زبان می خونه . راستی کتی ، قصد ازدواج داری؟"
گفتم: "اصلاً . "
و راحله ادامه داد: "با دست پس می زنه و با پا پیش می کشه ، نه کتی جان؟
" خندیدیم: "باور کنید تا حالا جدی به این موضوع فکر نکردم . "
و نسیم میان حرفم دوید و گفت: "اما اگر مورد خوب و نجیب و پولدار و ذلیلی پیدا بشه بله رو می گه؛ نه کتی جان؟"
هانیه گفت: "من که اگه آقا جون رضایت بده ، همین فردا صبح عقد می کنم . "
با تعجب نگاهش کردم . نسیم گفت: "این بیچاره عاشقه . پسره هم توی دانشگاه باهاش همکلاسه . پسرخوبی هم هست . اما آقا جون می گه قرتی یه . به درد نمی خوره . "
پرسیدم: "چرا؟ مگه چیزی ازش دیده؟"
هانیه گفت: "به خدا نمی دونیم . به ما هم حرفی نمی زنه؛ فقط می گه نه . "
پرسیدم: "عمو مسعود چی کاره س؟"
گفت: "قاضی دادگستریه . " رو به نسیم کردم و گفتم: "پدر تو چی؟"
نسیم لبخند تلخی به لبش آورد و گفت: "پدر من شهید شده و 5 سالی می شه که ما با آقا جون و عزیز زندگی می کنیم . "
صدای کتی کتی مادرم بلند شد . عذرخواهی کردم و خواستم به طرف عمارت بروم که نسیم گفت: "شب شده ، بهترِ ما هم بیایم . همه راه افتادیم . "
مادر تا مرا دید اشاره کرد بیا:"دختر مواظب باش یک وقت چیزی نگی!"
"مگه من بچه ام؟ خیالت راحت . اونا چیزی لو ندن ، از من چیزی در نمی یاد . "
شب زیبایی بود . صدای شرشر آب ، محیط را دل انگیزتر کرده بود و بوی کباب اشتها را تحریک می کرد . روی ایوان سفره انداختند و همه دور هم شام خوردیم . آخر شب عمو مسعود و خانواده اش و عمه ملوک و بقیه خداحافظی کردند و ما ماندیم و عمه مهناز .
موهایم به هم ریخته بود . به اتاقم رفتم . کمی سر و وضعم را مرتب کردم و به سراغ نسیم آمدم . تلویزیون تماشا می کرد . تا چشمش به من افتاد شروع به تعریف و تمجید از سریالی کرد که پخش می شد و مرا به تماشای آن دعوت کرد . حوصله فیلم دیدن نداشتم . کتاب داستانی از او گرفتم و به اتاقم برگشتم . روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم . یک ساعت نگذشته بود که صدای ضربه ای به در اتاقم شنیدم . نشستم و گفتم: "بفرمایید . " در باز شد . عزیز بود که با لبخندی مهربان و دستی لرزان ، سنگینی اش را به عصایش تکیه داده و آهسته آهسته جلو می آمد .
کنارم روی تخت نشست و گفت: "مزاحمت شدم؟"
گفتم: "اصلاً عزیز ، خیلی دوست دارم با شما حرف بزنم . "
عزیز در حالی که لبخند میزد از درون کیسه ای که دستش بود پارچه ای مشکی درآورد که روی آن با منجوق و ملیله کار شده بود . روی پایم گذاشت و گفت: " از این خوشت می یاد؟"
"البته عزیز . هم قشنگه و هم باید گرون قیمت باشه . "
"چند سال پیش مکه رفته بودم . به نیت همه خرید کردم ، این پارچه رو هم به نیت تو خریدم . توی رویاهایم روزی رو می دیدم برگشتین . "
بغلش کردم و گفتم: "عزیز ، برای همیشه اینجا می مونم . مطمئن باشید حالا حالاها کار داریم . ما تازه به شما رسیدیم . "
عزیز که با ناامیدی سر تکان می داد گفت: "شما تازه اومدید ، اما من رفتنی ام . "
دست هایش را گرفتم . چقدر دوستش دادشتم . گفتم: "عزیز ، تو رو خدا از این حرفا نزن ، می خواید غصّه بخورم؟"
دستی به موهایم کشید و گفت: "نه عزیزم . خدا نکنه . فردا به خیاط زنگ می زنم تا بیاد و این پارچه رو برات بدوزه . "
گفتم: "چه عجله ای یه . باشه . بعداً . " عزیز دستی به شانه ام زد و گفت: "دختر ، چند روز دیگه محرمه . کلّی مراسم داریم . باید جلوی همه ی نوه من بهترین باشه . " و عصا زنان از اتاقم رفت .
صبح بود در رختخواب بودم و نسبتا سردم بود . ملافه را تا گردنم بالا کشیدم و سرم را بیشتر در بالش فرو کردم . کمی لای چشمهایم را باز کردم تا با دیدن ساعت با اطمینان به خوابم ادامه بدهم . خدای من ساعت 10:30 بود . چشمهایم گشاد شد . ساعت کوچک بالای سرم را با دست راست بلند کردم و جلو آوردم . بله ساعت 10:30 بود . چقدر خوابیدم!مثل اینکه تمام خستگی های عالم از تنم بیرون رفته بود . کش و قوسی به تنم دادم و با خمیازه ای بلند شدم . پشت پنجره رفتم و نظاره گر باغ شدم . واقعا زیبا بود . باید عجله میکردم . حتما الان همه میگویند چه دختر تنبلی داری مه تاج خانم!مثل خرس از شب تا حالا خوابیده . موهایم را با گل سر جمع کردم و دستی به گوشه های چشمم کشیدم . چقدر پف کردم راهی طبقه پایین بودم که مادرم را میان راه پله دیدم:کتی چقدر خوابیدی!
-نمیدونم چرا؟واقعا خودم هم نفهمیدم . فکر کنم هوای کولر گرفتتم .
با مادر پایین آمدیم . عزیز روی یک صندلی نزدیک به آشپزخانه نشسته بود و عمه مهناز با کاسه رنگ مو و قلم مویش بالای سر عزیز ایستاده بود . مدام قلم مویش را داخل کاسه میکرد و به سر عزیز میکشید . بوی رنگ پیچیده بود سلام کردم . عزیز و عمه هنوز جواب سلامم را نداده بودند که از درون آشپزخانه زنی لاغر و ریزه میزه بیرون آمد . روسری ای دور گردنش بسته بود و چادرش هم دور کمرش بود . یک دستش ملاقه بود و دست دیگر را به چهارچوب در آشپزخانه زد:هزار ماشالله عزیز خانم دختر آقا مهرداده؟
عزیز که سعی میکرد سرش را تکان ندهد با اشاره چشم گفت:آره قمر خانم .
زن رو بمن کرد :بیا مادر صبحانه بخور . از دیشب تا الان ضعف کردی . ساعت ده و نیمه . بیا . خواست دیر بلند شدنم را به رخم بکشد . لبخندی زدم و روانه آشپزخانه شدم . میز چوبی اشپزخانه پر بود از انواع ناشتایی . کره عسل پنیر نان سنگک بریده شده خانه آب میوه و شیر و خلاصه همه چیز بود . صندلی را عقب کشیدم و نشستم . لقمه ای نان برداشتم و در عسل فرو کردم به دهانم نرسیده بود که بشقاب نیمرو را جلویم گذاشت:بخور مادر میخوای لقمه بگیرم؟
-نه خیلی ممنون .
-اگر بدونی چقدر عزیزت دل نگران شماها بود .
آهی کشید و رفت جلوی ظرفشویی ایستاد . همه صبحانه خورده بودند و او مشغول شستن ظرفها بود . چند لقمه خوردم . آن زن هم که قمر صدایش می کردند یک ریز حرف میزد . عمه مهناز با دست و روی رنگی کشوی کابینت را باز کرد و کیسه فریزری برداشت . در حالیکه کسیه را از وسط پاره میکرد رو به من گفت:عمه خوب خوابیدی؟
-بله خیلی خسته بودم .
سیر بلند شدم:قمر خانم دستت درد نکنه .
شروع کردم به جمع و جور کردن میز . اما مگر میگذاشت . قربان و صدقه م میرفت:بخدا اگر دست بزنی نه من نه شما مگر من مرده ام شما بفرمایید .
بیرون عزیز با سر نایلون بسته اش نشسته بود . پرسیدم:عزیز نسیم کجاست؟
-رفت تا سر کوچه چند تا دکمه بخره آخه تا نیم ساعت دیگه زری خانم میاد . یک دستی داره!هر چه دوخته خوب از کار د راومده .
تازه متوجه شدم که خیاط در راه است . چقدر زنهای اینجا به خودشان میرسند . حتما باید خیاط می آمد و لباس مخصوص هر کس را میدوخت . صدای زنگ در بلند شد . قمر خانم دوان دوان رفت و نفس نفس زنان برگشت:عزیز خانم نسیم بود . و راهی آشپزخانه شد .
عزیز رو به من گفت:قمر از قدیم اینجاست 40 سال . چند روز بود خواهرش مریض احوال بود رفته بود دهات دیدن خواهرش .
نسیم در را باز کرد و با آه و ناله از گرمای شدید هوا وارد شد . چادرش را برداشت و روی کاناپه گذاشت . نشست نگاهی بمن کرد و خندید:سلام خانم خانمها ساعت خواب . فکر نمیکنی زود بیدار شدی؟
عزیز لبخندی زد و گفت:نگو به بچه ام . بالاخره چی خریدی؟
-دکمه ای که من میخواستم نداشت . خلاصه آنقدر دکمه آورد و برد تا بالاخره یکی خریدم .
در کیفش را باز کرد و بسته دکمه را در آورد . دکمه های قشنگی بود پر از نگین های سفید . عزیز کف دستش گذاشت و نگاهی انداخت:بدک نیست کوچیکتر نداشت؟
-نه دیگه خیلی معطلم کرد . از گرما هلاک شدم آتیش میباره .
صدای زنگ در بلند شد . نسیم گفت:حتما دیگه زری خانمه . دوید که در را باز کند . مادرم حمام کرده حوله کوچکی به سرش پیچیده و در حالیکه اب موهایش را میگرفت به جمع ما پیوست .
در باز شد زن نسبتا چاق ومیانسالی وارد شد . نفس نفس میزد سرخ شده بود و عرق میریخت . چادرش را که با کش به سرش بود برداشت و روی صندلی ولو شد . یک ساک بزرگ هم دستش بود .
عزیز سلام گرمی کرد:کجایی زن؟خیلی سرت شلوغ شده سایه ت سنگین شده زری خانم . یک کم ما رو هم تحویل بگیر .
زری خانم بیچاره که یک دستش را از تپش قلب روی سینه اش گذاشته بود بریده بریده گفت:اختیار دارید این حرفا چیه؟ما نمک پرورده ایم عزیز خانم .
قمر لیوان شربت را جلوی زری خانم گرفت:بفرمایید نوش جان .
او هم از روی عطش یکجا همه لیوان را سر کشید . تازه چشمش باز شد:به سلامتی پسرت اومده؟
عزیز لبخندی زد:آره .
با گوشه چشم مرا ورانداز کرد و ادامه داد:این نوه خوشگلت ازدواج کرده؟
-نه هنوز انشالله دستت خوب باشه و شوهر خوبی هم قسمتش بشه .
نسیم با خنده دستهایش را رو به بالا گرفت و گفت:الهی آمین .
زری خانم گفت:بلا گرفته . خوب از کی شروع کنیم؟
قمر میان حرفش دوید:زری خانم چادر سفید منم دوختی؟
بله دوختم . بعد دستش را در ساکش کرد و یک چادر سفید با گلهای ابی بیرون اورد:بفرمایید مبارکت باشه انشالله همیشه به شادی .
باز دستش در ساکش رفت و سه چادر مشکی دوخته شده در آورد یکی را به نسیم داد و دیگری را به عمه و یکی را هم به عزیز .
عزیز بلند شد:با اجازه من برم سرم رو بشورم . زری خانم فدای دستت بشم اندازه های کتی ومهتاج خانم رو هم بگیر . دوست دارم ابرو داری کنی یه چیزی حسابی بدوزی ها!
-به روی چشم خیالتون راحت . بسپارید به من . مگه تاحالا چیز بدی از من دیدی؟
-خدا وکیلی نه بر منکرش لعنت . و به حمام رفت .
زری خانم رو بمن کرد و گفت:بیا عزیزم تا اندازه هات رو بگیرم .
جلو رفتم و او تند تند مثل یک ماشین کار خودش را کرد . بعد هم نوبت مادر شد . قمر خانم با ظرف بزرگ میوه های شسته شده تابستانی آمد . گیلاس و زردالو و سیب و خیار و خلاصه همه چیز بود .
-بفرمایید بخورید . خنک شید . یک پیش دستی پر کرد و به روی پاهای من گذاشت . چشمکی زد و گفت:بیکار نشین بخور!
نسیم لباسش را پوشید . یک دست کت و شلوار مشکی!واقعا زیبا شده بود درست مثل مانکنهای پشت ویترین . گفت:کتی خوبه؟
-خیلی .
-جان من راست بگو .
-باور کن حرف نداری . چقدر هم بهت میاد .
زری خانم که لبخند موفقیت آمیزی میزد بلند شد و بطرف نسیم رفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید .
دستی روی درزهای لباس کشید و یقه لباس را کمی این طرف و انطرف کرد . حالا عمه هم لباس پوشیده برای گرفتن تایید از جمع آمد . کت و دامن مشکی که روی یقه و دامنش کار دست شده بود که با قد بلند عمه مهناز زیباتر بنظر میرسید .
عمه رو به زری خانم کرد:زری خانم کمی کمرش برام گشاده . اگه میشه یه درزی بگیر .
-روی چشمم . درش بیار همین الان درست میکنم .
خلاصه همه چیز مرتب شد و زری خانم رفت تا فردا لباس دوخته ما رابا ماشین بفرستد .
حال خوبی داشتم . انگار در یک مهمانی بزرگ که سالها از آن خبری نبود شرکت داشتم بعد از ظهر آن روز عمه ملوک آمد و یک شال مشکی گل ابریشم هم برای من خریده بود . با هزار اب و تاب جلویم گذاشت:عمه ات که بد سلیقه نیست؟
-نه عمه دست شما درد نکنه . خیلی تو زحمت افتادین .
-خیلی گشتم به فروشنده گفتم یه چیز حسابی میخوام . یه چیزی که در شان دختر فرنگی باشه .
همه خندیدیم . میخواست بمن بفهماند که هم جنس خارجی خریده انصافا هم قشنگ بود . مادر با چشم و ابرو بمن اشاره کرد که سرم بکنم . با سر کردن شال هر کدام یک جور زبان ریختند . قمر که خفه ام کرده بود از بس ورد میخواند و در صورتم فوت میکرد بعد هم اسپند به دست دور من میچرخید . زن زرنگی بود کارش را خوب بلد بود . میدانست که اگر از من تعریف کند و بمن محبت کند عزیز خوشش می آید و بیشتر در دل عزیز جا میگیرد .
شربتی خوریدم و عمه ملوک به عزیز گفت:این فاکتورها رو آقا مهدی برای آقاجون فرستاده حتما به دستش برسونید . مبلغ ها همه بالاست خدای نکرده گم و گور نشه . بعد یک مشت کاغذی را که از کیفش بیرون آورده بود روی میز جلوی عزیز گذاشت . اولین بار اسم آقا مهدی را از دهان عمه شنیدم و بی توجه گذشتم .
روز پر کاری بود . سرمان حسابی شلوغ بود . شام خوردیم و خسته خوابیدیم . صبح روز بعد با صدای به هم کوبیدن تکه های آهن از خواب بیدار شدم . صدای چند مرد در حیاط به گوش میرسید .
ساعت 8:30 بود . به سرعت کنار پنجره رفتم با اخمی از تعجب پرده را کنار زدم و سرک کشیدم . شلوغ بود زن و مرد بودند که میرفتند و می آمدند . دیگهای بزرگی که حمل میشدند و پایه های اجاق یکی پشت سر دیگری زده میشد . چند پسر جوان لابه لای درختها مشغول بستن پرچم بودند . مانتو و روسری ام را سر کردم و به طبقه پایین رفتم . سه چهار خانم در سالن پایین روی زمین نشسته بودند و کلی سبزی جلویشان بود . آشنایی میانشان ندیدم راهم رابطرف آشپزخانه کج کردم .
-سلام قمر خانم .
-سلام به روی ماهت بشین ناشتایی بخور .
-نه قمر خانم فقط یک چای تلخ میخورم .
-اوا چرا مادر؟حالت خوب نیست؟
بیتوجه به سوال قمر خانم گفتم:عزیز و عمه و بقیه کجا هستن؟
-هر کدوم رفتن دنبال یه کاری .
با اشاره به سالن و با صدای آهسته پرسیدم:اینا کی هستن؟چه خبره؟
-ای بابا فردا شب اول ماهه دیگه . ده شب مراسم داریم .
تازه خبردار شدم . پرسیدم:نسیم کجاست؟
-توی حسینیه اون طرف حیاط تو همون ساختمون سفیده . میخواهی بری اونجا؟
چای را که ریخته بود از دستش گرفتم و راه افتادم . زنها پچ پچ میکردند . حتما راجع به من بود اما نمیدانستم چه میگویند .
درون باغ از در عمارت اصلی تا حسینیه را چادر زده بودند و من بی توجه به این حفاظ از میان مردها راه افتادم .
عمو مسعود دور بود . تا چشمش به من افتاد قدمهایش را تند کرد بهم که رسیدیم سلام کردم عمو مسعود گفت:سلام عموجون اینجا چیکار میکنی؟
-دارم میرم پیش خانمها . چای را به عمو مسعود تعارف کردم .
-خیلی ممنون اما عمو جون خانمها از اینجا نباید بیان . از پشت این حفاظ برو
با تعجب نگاه کردم:چشم حتما .
راهم را کج کردم و با خودم گفتم:یعنی چه!مسخره ها!
در ساختمان کناری باز بود و چند جفت دمپایی جلوی آن . وارد شدم نسیم و عمه و مادرم آنجا بودند . حسینیه با فرشهای پهن کرم رنگ پوشیده شده بود و با پشتی های نخودی هماهنگی داشت . در وسط حوض مستطیل شکلی پر از شنهای بود . پرده های مخمل و تور سفید با هم در آمیخته و شعاعهایی از آفتاب روی فرشها امتداد یافته بود . در دو گوشه حسینیه دو سکو قرار داشت و روی دیوار به سمت سقف پارچه نوشته های سیاهی کوبیده شده بود . دور تا دور نسیم جارو میکرد و عمه روی نردبان لوسترها را تمیز میکرد . مادر هم شلنگ اب به دستش جلوی حوض نشسته بود و پر شدن حوضچه را تماشا میکرد سلام کردم .
نسیم گفت:خسته نباشی بفرمایید چای!
خنده ام گرفت . راست میگفت . حداقل میتونستم یک سینی چای با خودم بیارم . خواستم برگردم که عمه اصرار کرد:نمیخواد عمه جون الان قمر سر و کله اش پیدا میشه . چپ چپ نسیم را نگاه میکرد:این نسیم تو دهنی نخورده زیاد حرف میزنه .
ولی من ننشستم . رفتم و با سینی چای در فنجانهای بلوری برگشتم .
نسیم گفت:دستت درد نکنه انشالله عروس بشی .
مادر رو به نسیم کرد:تو که لالایی بلدی چرا خودت نمیخوابی؟
عمه ادامه حرف مادر را گرفت:همین را بگو . بخدا من که خسته شدم . مسئولیت دختر خیلی سنگینه اونم بدون پدر .
نسیم که کم نمی آورد گفت:ای بابا کو شوهر؟کو یک مرد نازنین؟
مشغول حرف زدن بودیم که قمر سر رسید:کتی خانم کتی خانم!برگشتم بسویش:بیایید زری خانم لباست رو فرستاده .
عمه گفت:مه تاج خانم چی؟
-وای خاک بر سرم . آره مه تاج خانم هم تشریف بیاورین . حواس که نیست!داخل شد و سینی را از استکانهای خالی پر کرد و در حال رفتن نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:انشالله که همه حاجت بگیرین .
من و مادر و نسیم و عمه پشت سر او را افتادیم . زنها هنوز در سالن پایین مشغول سبزی پاک کردن بودند . بالا رفتیم و لباسها را پوشیدیم . نسیم زیپ پشت لباسم رامیبست که عزیز با عصایش آمد و پشت سرم ایستاد . من جلوی آینه بودم . نگاهم میکرد و حظ میبرد . انگار در دلش قند آب میکردند . گفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید . انشالله لباس سفید عروسی بپوشی .
الحق که لباس بود . یقه اش باز و از بالا جذب بود . در پایین دامن نیلوفری میشد . آستینها هم دور بازویم را کیپ گرفته بودند و دور مچ گشاد میشدند . سفیدی پوستم بیشتر به چشم میزد . قمر سریعتر از همه خودش را رساند:به به چه لعبتی شده عزیز خانم خدا حفظت کنه . بعد هم پنج تا صد تومانی دور سرم چرخاند:کور بشه چسم حسود و بخیل .
مادر هم آمد لباس او هم برازنده بود . سالها میشد چنین برق شادی را د رچشمهایش ندیده بودم .
-کتی خوبه؟
-خیلی بهت میاد . عالیه مال من چی؟
-تو که حرف نداری!بعد رو به عزیز کرد:دستتون درد نکنه بخدا خیلی توی زحمت افتادید .
-این حرفا چیه دختر من سالهاست ارزوی چنین روزی رو داشتم . آه بلندی کشید .
من محو جمال خودم در آینه بودم چپ و راست میچرخیدم و کیف میکردم . عزیز نزدیکتر آمد از پشت دست در گردنم کرد و یک سینه ریز مجلل به گردنم بست . وای چقدر زیبا بود . طلای زرد با نگین های دانه اناری سرخ آویخته . چشمانم برق زد و گشاد شد . داد زدم:وای عزیز .
خنده ای کرد:قشنگه؟
بغلش کردم . اشک در چشمم جمع شده بود . دلم نمیخواست چنین عزیزی را ازدست بدهم . قمر هم که شریک تمام روزهای تنهایی و تلخ عزیز بود گریه اش گرفت و در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد گفت:الهی قربونت بشم یه تیکه ماه شدی عزیز خانم یعنی من بچه کتی خانم رو میبینم؟
-انشالله .
نسیم و عمه و بقیه تعریف و تمجید میکردند .
مادر غرق لذت بود . شب خیلی طولانی شده بود . دلم می خواست زودتر فردا شب می رسید . صبح نسیم بیدارم کرد . با هم به حسینیه رفتیم . بسته های شمع را روی دو سکو گذاشتیم و گلدان های بزرگ را از گل های مریم پر کردیم . ان قدر معطر بودند که هر کس وارد می شد مست می شد . به نسیم گفتم: این شمع ها مال چیه؟
« هر کسی حاجت داره روشن می کنه . اگر حاجت گرفت ، سال بعد هم شمع میاره ، در پخت غذا هم شریک می شه . »
با خنده گفتم: کسی هم حاجت گرفته؟
متوجه تمسخرم شد و گقت: امتحان کن .
بعدازظهر بود . دلم شور می زد . عزیز در اشپزخانه حلوا پختن عمه مهناز را نظارت می کرد . مادر هم استکان هایی را که قمر شسته بود خشک می کرد و در سینی می چید .
باغ شلوغ بود . روی ایوان چند سماور بزرگ غل غل می کرد و جوان ها در رفت و امد بودند . طبقه بالا مردانه بود . بوی قورمه سبزی همه جا را پر کرده بود . فواره ها روشن بودند و چند متر به چند متر لامپ های گازی گذاشته شده بود . اذان مغرب شد و همه به نماز ایستادند . وضو گرفتم ولی از نماز فقط حمد و سوره را بلد بودم . دولا و راست شدم ، به رو نیاوردم . با عزیز و عمه مهناز و بقیه راه افتادیم طرف حسینیه . قمر پای بساط چای نشسته بود و چند خانم هم در حسینیه بودند . همه لباس های شیک پوشیده بودند و چادرهایشان دم از تمولشان می زد . سینه ریزهای جواهر از لابه لای روسری ها برق می زد و انگشترهای الماسی بود که در دست هایشان فخر می فروخت . کنار عزیز نشستم . یکی دو تا از خانم ها به من اشاره کردند و به عزیز گفتند: به سلامتی عروس جدید گرفته اید؟
«نه نوه مه ، دختر مهردادم . »
« هزار ماشاا . . . همه چی تموم هستند . »
« بله از خانمی بگیر تا متانت و نجابت و هنر . »
سرم را پایین انداخته بودم . بعضی خیره خیره به من نگاه می کردند . احساس پیروزی می کردم . مردم یکی یکی می امدند . راحله و هانیه هم به خودشان رسیده بودند و سنگ تمام گذاشته بودند . از دور با چشم و ابرو ، قد و بالای مرا نشان می دادند . یعنی اوه چقدر به خودش رسیده خانم .
هانیه و نسیم و چند دختر دیگر پذیرایی می کردند . نیم ساعتی نکشید که حسینیه پر شد . پچ پچ زن ها ، صدا به صدا را نمی رساند . صلواتی از بلندگو شنیده می شد . همه ساکت شدند . یکی تسبیح به دست ذکر می گفت . یکی به شمع ها زل زده بود . یکی کتاب دعا می خواند . توجهم به سخنران بود . متن صحبتش مقایسه اسلام با دین های دیگر بود . نمی دانم ، ولی انگار خدا همه چیز را جفت و جور کرده بود برای من . مطالب دینی را با مسائل روان شناسی بیان می کرد . با سواد و پر بود . حرف هایش هم عجیب به دل می نشست .
مداحی شروع شد . زن ها به سر و سینه خود می کوبیدند . اما من اعتقادی به انها نداشتم و فقط تماشاچی بودم . چراغ ها روشن شد . همه به هم می گفتند: قبول باشه .
بعد هم قمر ، سینی های اماده ی چای را پشت سر هم دست دخترها می داد و انها هم سینی های چای را می چرخاندند . هر کدام هم اطواری می ریختند . شاید هم می خواستند نظر خانم های پسردار را جلب کنند . شام را پسرهای جوان اوردند . فقط قمر خانم اجازه داشت سینی غذاها را بگیرد و دست دخترها بدهد تا انها پخش کنند . نسیم و هانیه وسط بودند . به من اشاره کردند: جات راحته؟
یعنی به خودت زحمت ندهی بلند شوی و کمکی بکنی! خندیدم ، ولی باز هم نشستم . بعضی پیرزن ها ایستاده بودند و غر می زدند: خانم ما شام خوردیم ، بذار بریم .
قمر هم صدا در صدا می انداخت: صبر کنید ، به خدا اگه شام نخورده برید ، حاج صادق خیلی ناراحت می شه .
کم کم همه رفتند و فقط خودمان ماندیم . قمر به تعدادمان چای ریخت و اورد و سینی را جلوی عزیز گذاشت: بفرمایید .
«دستت درد نکنه ، اجرت با حضرت زهرا(س)»
قمر لبخندی زد و گفت: عزیز خانم ، حاج خانم سالاری نیومده بود؛ نفهمیدی چرا؟
نسیم که قصد اذیت کردن قمر را داشت ، گفت: حتما شوهر کرده! همه زدیم زیر خنده .
قمر اخمی کرد و نسیم را چپ چپ نگاه کرد: وا ، تو یاد بگیر! بعد خودش هم زد زیر خنده!
چند شب به همین منوال سپری شد . زن ها درد دل های چند وقت را به هم می گفتند . هر کدام حکایتی داشتند و خیلی خوش می گذشت . حسابی سرگرم شده بودم . چندین خواستگار پولدار و خوب برایم پیدا شده بود .
روز ششم یا هفتم که مادرم بر خلاف روزهای دیگر خودش بیدارم کرد .
«بلند شو ، می خوایم بریم . »
لای پلک هایم را به زور باز کردم: کجا؟
« تو پاشو تا بگم . » و ملافه را از رویم کنار زد .
بلند شدم و نشستم: خوب ، بگو دیگه .
مادر خنده ای کرد و گفت: می خوام سری به مادربزرگت بزنم .
منگ بودم . فقط ابی به صورتم زدم و حاضر شدم . از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم . نیم ساعتی کشید تا رسیدیم . همان در قهوه ای اما کهنه تر .
مادر بی خبر امده بود . زنگ زدیم و در باز شد . خانه شان اپارتمانی بود چهار طبقه ، که ماردبزرگم در طبقه دوم زندگی می کرد و با خاله ترشیده ام تنها بودند . بالا که رفتیم ، در ورودی باز شد . خاله مهری چشمش که به مادر افتاد چنان جیغی کشید که گفتم مامان مهین پس افتاد . مادر و خاله مهری یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک مجال حرف زدن نمی داد . مادربزرگ حمام بود . صدا زد: مهری چی شده؟
خاله که صورت غرق اشکش را پاک می کرد ، جواب داد: هیچی ، زودتر بیا بیرون .
به چند دقیقه نکشید که مامان مهین هم امد . کلی گریه کرد . من از خانواده مادری فقط دو خاله داشتم و یک دایی ناتنی که از زن دیگر پدربزرگ مرحومم بود . خاله شیرینی و میوه اورد ، اما حرف امان هیچ کاری نمی داد . مامان مهینم از عزیز جوان تر بود . چاق و تپل و مپل ، و با یک تلفن ، خاله مینو را هم دعوت کرد . ناهار می خوردیم که خاله بزرگم رسید . باورش نمی شد . لقمه در گلوی مادرم ماند و با بغض فرو رفت . خانه خشک و خلوتی بود . بی روح بی روح .
مبلهای سرمه ای و پرده های مخمل ضخیم که هیچ نوری را به داخل راه نمی داد دست به دست هم داده بودند و فضا را غم انگیزتر نشان می دادند . لوسترهای قدیمی و عتیقه جات که در هر طرف چیده شده بودند ادم را به صد سال پیش برده می برد و بی شباهت به خانه ارواح نبود .
مادر از خانواده ی پدرم می گفت ، از مهربانی هایشان ، از اینکه بالاخره روزگار به زانویشان در اورده بود . بی انصافی می کرد . خاله مینو هر از گاهی نگاهی به من می کرد و ان روز حسابی وراندازم کرد . بعد از همه حرف ها و رو به مادر گفت: ماشا . . . چه خانمی شده . دیگه کم کم باید داماد بگیری .
همه خندیند . خاله ام زن توپر و قد بلندی بود . وضع مالیش در خانواده مادری از همه بهتر بود . شوهرش ملاک بود . دست هایش تا ارنج النگوی طلا داشت و یک ماشین مدل بالا هم زیر پای خانم . اما چهره اش شاداب نبود . کم کم حرف ها حکایت ها را بیرون کشیدند . بیچاره خاله مینو می گفت شوهرش خوشگذران است و دائم دنبال زن ها و دهان خاله را با پول می بندد . اشک هایش روی صورتش می غلتید و از کثافت کاری های شوهرش می گفت . دلم برایش سوخت . می گفت همان بهتر که شوهرت پول ندارد . مال زیادی هوای همه کاری را به سر مردها می اندازد . می خواستم بگویم نه خاله جان ، خانواده پدر من صدتای شما پول دارند اما یکی از یکی . . . . مشکل جای دیگریست . خلاصه من فقط گوش دادم و گوش دادم و مادرم دلداری .
تنها پسر خاله مینو سه سال از من بزرگتر بود . حالا برای خودش مهندسی شده بود . خاله مدام از سروش تعریف می کرد . پسرم مهندس نساجی است . فلان است . بهمان است . مادر هم کیف می کرد و حظ می برد تا خاله به جایی رسید که حرف دل مادر را زدک مه تاج ، کتی باید عروس خودم بشه ، تو که مخالف نیستی؟
مادر خنده اش بیشتر شد . انگار از خدا می خواست چون خاله از جنس خودش بود هم پسرش پول دار و تحصیل کرده . جواب داد: والا چی بگم . بالاخره باید مهرداد هم بدونه . نظر اونم شرطه .
مثل اینکه فقط نظر من مهم نبود .
انگار نه انگار منم ادمم .
با اخم گفتم: دِ مامان .
هنوز جمله ام تموم نشده بود که خاله ام پرید وسط حرفم: خوبه بابا ، فکر نکن به همین زودی کار تموم می شه .
و غش غش خندید . خجالت کشیدم . سرم را پایین انداختم . با خواستگاری خاله مینو اتش به زندگیم افتاد و مرا برای همیشه سوزاند .
انقدر عصبانی بودم که از جا بلند شدم ، دست به سینه جلو پنجره ایستادم و بیرون را تماشا می کردم . حقش بود . ادم از خود راضی . همان بهتر که شوهرش بچزاندش . مادر ساده من هم . . . وای خدا اصلا ارام و قرار نداشتم . چرا مادر بله داد؟ چرا به همین راحتی منو بی ارزش کرد؟ در خانواده پدر اینقدر مرا بالا و پایین می کردند و ان وقت اینها . . . .
ثانیه ها به سختی سپری می شد . کلافه بودم . بالاخره عصر شد و ما شال و کلاه کردیم و راه افتادیم . موقع خداحافظی خاله مرا بوسید و گفت: مواظب عروس گلم باش . دست شما امانت .
خنده ای با حرص کردم و امدیو مادر هر چه حرف می زد و از حسن های خاله و پسرش می گفت . صم بکم رویم را به پنجره کرده بودم و بیرون رو نگاه می کردم . او هم متوجه عصبانیتم شد اما به رویش نمی اورد . ان قدر خودش سرحال امده بود که انگار پسرشاه از من خواستگاری کرده . رسیدیم . . دلم داشت می ترکید . دنبال نسیم بودم . نسیم بیچاره در اتاقش خواب بود . چنان در را باز کردم که بنده خدا مثل فنر پرید . با چشمان پف کرده و قرمز روی تخت نیم خیز شد : چی شده کتی؟
«سلام نسیم . » جوابم را داد . صدایم را پایین اوردم و لبه تختش نشستم .
باز پرسید: کتی چیزی شده؟
«نه بابا هول نکن . » آه بلندی کشید و روی بالشش افتاد . نگاهش به من بود . ادامه دادم: نسیم دارم خفه می شم .
و زدم زیر گریه .
بیچاره دوباره بلند شد و دستش را دور شانه هایم انداخت و مرا به سمت خودش کشید و با لحنی خواهرانه گفت: کتی حرف بزن . باز خل شدی؟
سیر گریه کردم و بعد همه وقایع را تعریف کردم: پسره پررو . از بچگی هم خیلی بی ادب بود . حالا هم شده لنگه باباش . اونوقت برای من لقمه می گیرن . به خدا نسیم اصلا نگفتند تو هم امدی یا درازگوش .
نسیم که حالا همه چیز را فهمیده بود با لبخند گفت: ای بابا ، تو چنان گریه کردی که من فکر کردم عقدت کردند . بلندشو . اینجا از این خبرا نیست . کو حالا تا عروسی!
«نسیم می ترسم . »
« نترس . بلند شو دو رکعت نماز بخون ، خدا خودش کمک می کنه . »
رودربایستی رو کنار گذاشتم و گفتم: راستش من درست نماز را بلد نیستم .
«عیب نداره ، یادت می دهم . بعدا هم با هم حساب می کنیم»و خندید .
چه ارامشی داشت . سبک شدم . صورتم را بوسید و گفت: بلند شو ابی به صورتت بزن . تابلو شدی .
بعد هم لباس هایش را عوض کرد . نزدیک غروب بود . من هم لباس های رسمی ام را پوشیدم . قبل از همه با نسیم به حسینیه رفتیم . هنوز کسی نیامده بود . قمر در حال چیدن استکان ها و اماده کردن بساط چای بود . کنار حوض وسط حسینیه نشستم و به اب زل زدم . می دانستم که در خانه ما ، مادرم هر طوری شده پدر را راضی می کند . کم کم خانمها امدند . عزیز و بقیه هم امدند . کنار عزیز نشستم . چقدر میان اینها احساس بزرگی می کردم .
ان شب با دلی پر گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کند . شمعی روشن کردم و با نیتی که نسیم گفته بود ، روی سکو گذاشتم ، بالاخره دهه محرم تمام شد و من با اعتقاداتم کلنجار می رفتم . همه چیز تازگی داشت . دلم می خواست همه چیز را امتحان کنم .
باز مادر پیشنهاد رفتن داد . نمی خواستم بروم . ان هم این دفعه خانه خاله مینو . نقشه شان کاملا معلوم بود . اما چاره ای نداشتم . فقط نسیم از هم چیز خبر داشت و مرا به ارامش دعوت می کرد . من همراه مادر راه افتادم و ربع ساعتی نکشید که به خانه خاله رسیدیم . خانه ای دو طبقه و جنوبی بود . بزرگ به نظر می رسید . یک سبد گل خریدیم و داخل رفتیم . خاله زبان می ریخت و مدام خانه و وسایلش را به رخ می کشید: فلان تابلو را از پاریس اوردم ، صندلی کار چین است ، فلان فرش فلان است .
حالم داشت به هم می خورد . چند لیوان اب خوردم . هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد . مادرم پرسید: مهمان داری؟
خاله جواب داد: نه بابا سروشه . اومده تو رو ببینه .
در دلم گفتم اره ارواح پدرت ، اومده خاله شو ببینه یا دختر خاله شو!
در باز شد و پسر میانه قدی وارد شد . موهایش نسبتا بلند بود ، خط ریشش چکمه ای تا پایین صورتش امده بود . شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تنش بود . ی عینک دودی هم بالای سرش زده بود . فورا شالم را سرم کرد . خاله که متوجه شد ، گفت: از کی تا حالا شما با حجاب شدید مه تاج خانم؟
مادر که خنده اش گرفته بود گفت: وا . . . دختر چرا جلوی سروش روسری گذاشتی؟ این اداها چیه؟
و لبش را گزید .
سروش که خنده موفقیت امیزی از انتخاب مادرش بر لب داشت گفت: لابد فقط منو مرد دیده ، اخه مرد کم گیر میاد ، نه خانوم خوشگله؟
سرخ شدم ، چقدر زشت و بی حیا حرف می زد . سر وضعش نشان از شخصیتش می داد . وضعش معلوم بود از صبح تا شب در خیابان ها ول است . یا دختر بازی می کنه یا رفیق بازی و عیاشی .
گفتم: نه . . . من چند روزی می شه . . .
که خاله میان حرف پرید: پاشو پاشو . لباس هات رو هم سبک کن . من اصلا از این امل بازی ها خوشم نمی یاد . اگر قراره عروس من بشی از این اداها خبری نیست .
بعد رو به مادر گفت: تو که گفتی کتی مثل خودمونه . این که مثل خانواده عقب افتاده اوناس .
مادر که هول شده بود گفت: نه بابا ، اصلا اینطوری نیست . این مارمولکه .
سروش قهقهه ای زد و گفتک سیانور هم داره؟
دیگر عصبانیت در چهره ام موج می زد . بلند شدم و به اتاق خواب رفتم . مادر گفت: چرا اذیتش کردی؟ بچه ام ناراحت شد . برو از دلش دربیار .
سروش هم از خدا خواسته امد . لبه تخت نشسته بودم . کتابی را که روی تخت بود برداشته بودم و ورق می زدم . . سروش پایین پایم روی زمین نشست و با دهان باز حیران مرا نگاه می کرد .
گفتم: چیه ادم ندیدی؟
ان قدر وارد بود که انگار صد سال علم کلاس درس داده . گفت: فرشته ندیدم .
«خوب حالا که دیدی ، برو»
«تی ، من خیلی خرابت شدم ، جلوی خاله نگفتم . تو همونی هستی که من می خوام . »
«اما من لیلی تو نیستم ، اشتباه گرفتی . »
« چرا کتی؟ منو دوست نداری؟»
« من و تو به درد هم نمی خوریم . ما خیلی با هم فرق می کنیم . از زمین تا اسمون . »
« اخه چرا؟ هر طور تو بخوای من همونطور می شم ، خوبه؟»
مثل اینکه بچه گیر آورده بود . من ساده بودم اما نه اینقدر . با قیافه قالتاقش چنان در نقش فرو رفته بود که خودش هم قاطی کرده بود . گفتم:ببین اقا سروش اینهمه دختر . من اصلا نسبت بتو هیچ احساسی ندارم .
دوباره گفت:خوب حالا اولشه . یه کم بگذره بعم علاقه مند میشی .
هر چه میگفتم به شاخه دیگری میپرید . خسته شدم . از اتاق بیرون آمدم و گفتم:مامان بریم؟
مادرم که جلوی خاله ضایع شده بود سریع جمع و جور کرد و گفت:آره بهتره زودتر بریم عزیز هم حال نداره .
خاله مینو که فکر میکرد پسر زرنگش طعمه را صید کرده لبخند زنان بطرف من آمد و گفت:خاله از من دلگیر نشی . من فقط حرف دلم رو زدم . من اصلا از این مقدسا خوشم نمیاد . . .
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش پرسید وسط:مادر اجازه میدید من برسونمشون؟
-باشه فقط آروم برو .
خداحافظی کردیم . ماشینش پاترول مشکی بود . سوار شدیم و راه افتادیم . دلم میخواست مادر را خفه کنم . او هم میخواست مرا بکشد . بالاخره رسیدیم . سروش چشمش که به باغ افتاد کم آورد و گفت:ای بابا ما رو هم تحویل بگیرید خاله .
مادر گفت:دستت درد نکنه سلام به بابا برسون .
سروش منتظر بود که دعوتش کنیم تا بیاید تو . اما آنقدر هر دور عصبانی بودیم که سریع از او جدا شدیم و آمدیم داخل . نه من به صورت مادر نگاه میکردم و نه او به من .
عصر تا شب را بسختی گذراندیم و بالاخره خوابیدیم . اما نیمه های شب بود که با صدای پدرم بیدار شدم . جیغ عمه می آمد . هیاهو شده بود قدرت بلند شدن نداشتم بدنم میلرزید . به زحمت از تخت پایین آمدم و با پاهایی که از سنگینی مثل کوهی از آهن شده بودند بیرون رفتم . چراغ اتاق اقاجون و پدرم روشن بود و همه آنجا جمع شده بودند . آقاجون بیهوش شده بود . دندانهایش جفت بودند پدر داد میزد عزیز گریه میکرد . عمه آب به صورتش میپاشید . رنگش مثل گچ سفید شده بود چشمهایش گشاد شده بودند . پنجه به صورتم کشیدم:وای خدا چی شده؟
نسیم در حالیکه گریه میکرد دستهایم را گرفت:دعا کن تو رو خدا .
صدای زنگ در بلند شد . قمر رفت و با مامور اورژانس برگشت . سریع اتاق را خلوت کردند . آمپول میزدند . فشار میگرفتند . تنفس مصنوعی میدادند . صدای گریه بلند شده بود و همه به انتظار . یکی از مردها به طرف پدرم آمد و گفت:باید سریع به بیمارستان منتقلش کنیم . میل خودتان است . هر جا بخواهید میبریم .
پدرم دهانش خشک شده بود دور لبهایش کف سفید جمع بود و به سختی حرف میزد:چی شده اقا؟
-چیزی نیست سکته کرده . خدا رو شکر زود فهمیدید .
عمه مهناز جلو آمد و گفت:داداش سریع به اقا مهدی زنگ بزن اون توی کلینیک آشنا داره .
پدر هاج و واج نگاه میکرد . یک دفعه داد زد:خوب چرا معطلی برو زنگ بزن ببین کجا بیاد ببریمش!
عمه دوید . دقیقه ای نگذشته بود که برگشت و نشانی داد . حاج صادق را بردند و من و عمه مهناز و نسیم و پدرم هم با ماشین خودمان راه افتادیم . کلینیک نزدیک بود . جسم بی جان پدربزرگم را در راهروها میچرخاندند تا در سی سی یو جای گرفت . من و عمه پشت شیشه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم . نسیم روی نیمکت در راهرو دعا میخواند . متوجه شخص دیگری شدم پسری 27 یا 28 ساله بنظر می آمد . قد بلندی داشت و در کت و شلوار چهار شانه بنظر میرسید . موهایش از وسط فرق باز کرده بود و رو به بالا شانه زده بود صورتش گندمگون بود و ریش کوتاه و مرتبش مردانه تر جلوه اش میداد . موبایلی در دستش بود . سر به زیر چند متر دورتر از ما ایستاده بود و به زمین خیره شده بود . صدای قدمهای پدر در سکوت نیمه شب راهرو پیچید و همه را بسوی خود چرخاند . پدرم یکراست به طرف آن مرد رفت و با او شروع به صحبت کرد . اما برای ما قابل شنیدن نبود . عمه در حال خودش اشک میریخت . کنار نسیم آمدم و از نسیم پرسیدم:این اقا کیه؟
-آقا مهدی و به ذکرش مشغول شد .
حالا صورتش را بهتر میدیدم چشمان درشت مشکی با مژه های بلند و بینی قلمی . لبهایش گوشتی و صورتی بود و در میان ریش مشکلی جذاب بنظر می امد . میدانستم آقا مهدی پسر دوست آقاجون است و در حال حاضر شریک خیریه و مرکز مشاوره است .
موبایلش را به پدر داد و شنیدم که گفت:بدید حاج خانم زنگ بزنند منزل . و پدر تلفن را به عمه داد . بعد هم بطرف من و نسیم آمد و گفت:بهتره بریم . هر چه به این اقا مهدی میگم که من میمونم اصرار میکنه که ما بریم . خودش میخواد بمونه حریفش نمیشم .
نسیم سرش را بالا گرفت و گفت:همینطوریه . فایده هم نداره باید کار خودش رو بکنه .
نسیم بلند شد و منهم بلند شدم و با خداحافظی و تشکر عمه مهناز و پدرم از آقا مهدی براه افتادیم . عمه لخ لخ خودش را میکشید و پدر جلوتر میرفت . باور کردنی نبود چنین اتفاقی بیفتد آنهم برای حاج صادق .
صبح زود همه بیدار شدند و با تلفن جویای حال آقاجون بودند . به گفته اقا مهدی حال آقاجون خوب بود و خطر رفع شده بود . پدر به بیمارستان رفت و ساعت 2 بعدازظهر بود که دیدیم آقا مهدی دنبال ما آمده تا به ملاقات برویم . عمه مهناز و عزیز و من ومادرم حاضر شدیم و بیرون آمدیم . جلوی در باغ پرایدی بود و اقا مهدی خودش مودب و سر بزیر کنار دیوار باغ ایستاده بود .
عزیز با سختی قدم برمیداشت و اقا مهدی سریع در جلو را باز کرد و عزیز نشست . ما هم به هر سختی بود عقب جا گرفتیم . عمه سر حرف را باز کرد:آقا مهدی خیلی زحمت دادیم .
-این حرفها چیه حاج خانم این وظیفه است .
-نه بخدا خدا مادرت رو برات حفظ کنه .
و عزیز ادامه داد:آقا مهدی نگفتند چی شده؟آقا مهدی هنوز دهان باز نکرده بود که عزیز دوباره گفت:فقط راست و حسینی بگو . و خندید .
آقا مهدی پشت چراغ قرمز ایستاد و با انگشتانش به لبه فرمان ضربه میزد:حاج خانم چیزی نبود . دکتر که میگفت سکته قلبی بوده و به خیر هم گذشته .
عزیز سرش را رو به بالا کرد:خدا رو شکر خدا رو شکر .
به سختی رانندگی میکرد . چون به محض نشستن در ماشین آینه را بالا داد تا ما راحت باشیم و دیده نشویم . برایم جالب بود . مرد این مدلی ندیده بودم . رسیدیم . پیاده شدیم . و اقا مهدی طبقه و شماره اتاق را گفت و رفت تا ماشین را پارک کند . به اتفاق آمدیم . عمو مسعود و پدرم در راهرو جلوی در اتاق آقاجون ایستاده بودند . سلام و احوال پرسی کردیم و داخل شدیم . عمه ملوک و شوهرش راحله و هانیه همه آمده بودند .
آقاجون رنگ و رویش خراب بود . کنارش رفتم . دستم را گرفت . دستهایش میلرزید . اشک در چشمش جمع شد . انگار مرگ را تجربه کرده بود و حالا ترس بیشتری داشت:خوبی بابا؟
جواب دادم:بله شما چطورید؟
-الحمدالله . و ساکت به ملافه زل زد . شوکه شده بود . هر کس چیزی میگفت . فضا پر از دلسوزی بود . عزیز روی صندلی کنار تختش نشسته بود و عصایش را زیر چانه اش ستون کرده بود . خیره نگاهش میکرد . عاشقانه و دلسوزانه التماس میکرد که تو بمان و بعد از من برو . آقاجون نگاهش را از عزیز دور میکرد شاید برای اینکه نگاهش را میخواند و اشک امانش نمیداد . دوری او را نمیتوانست تحمل کند . فضای سنگینی بود .
یاالله . یاالله .
برگشتیم رو به در . آقا مهدی بود . از سر تا کمرش پشت سبد گلی از گلهای مریم و رز قرمز پنهان شده بود . سبد خیلی بزرگ بود . عمو مسعود با شوخ طبعی گفت:آقا چرا زحمت کشیدی؟سبد گل خواستگاری آوردی؟
آقاجون هم خنده بر لبش شکفت:انشالله خدا از دهانت بشنود مسعود .
آقا مهدی سرخ شد . کاملا مشخص بود عرق میکند . تا آمد خانمها سریع دور تخت را خالی کردند . پچ پچ میکردند . پدرم و عمو مسعود هم بودند و هر ازگاهی صدای قهقهه خنده شان بلند میشد . چقدر مهربان و دلسوز بود . نجابت به معنای واقعی در چهره اش موج میزد . به قول ما آکبند آکبند بود . آقاجون دو روز دیگر هم در بیمارستان ماند و بالاخره مرخص شد . پدرم دنبالش رفت و عمو مسعود باز هم با یک گوسفند انتظار رسیدنشان را میکشید . آقا مهدی هم رفته بود تا داروهایش را پیدا کند و با هر قیمتی که شده بخرد . آقاجون رسید . دوستش داشتم . انگار که عروس کشان باشد پدرم بوق میزد . همه سرحال بودند . قمر اسپند به دست روی ایوان ایستاده بود . گوسفند جلوی پای اقاجون کشته شد . همه صلوات میفرستادند . روی تخت تشک انداخته بودند و آقاجون دراز کشید . قمر لیوانهای شربت را آورد و در چله تابستان چقدر مزه کرد . خنک و خوشمزه گفتیم و شنیدیم و خندیدیم . آقا مهدی که آمد دخترها جمع و جور شدند و داخل رفتند . فقط قمر با عمه مهناز اجازه داشت برای پذیرایی بیرون برود .
رو به نسیم گفتم:اه . بر خرمگس معرکه لعنت .
نسیم با خنده گفت:نگو گناه داره . خیلی مرد خوبیه . هم خیره هم خیلی مومنه .
راحله پرید وسط حرف نسیم:نه بابا فکر نکنم این اقا مهدی مرد باشه .
خندیدم . گفتم:پس اگر خواجه ست که بریم بیرون دیگه .
نسیم با کوسن مبل کوبید به سینه ام و گفت:بدجنس .
صدای خنده مان بلند شده بود که عمه مهناز از آشپزخانه داد زد:چه خبره هیس!آرومتر .
قرار بود شیرینی درست کنیم . هر کس یک گوشه ی کار را گرفت من و هانیه و راحله و نسیم یک ساعت و نیم کشید تا شیرینی ها حاضر شد . واقعا که آشپز چند تا بشود اش یا شور میشود یا بی نمک .
ته گرفته بود . شکرش کم بود و مثل سنگ سفت شده بود . اما بوی وانیل آنقدر فضا را پر کرده بود که همه برای آماده شدنش بیتابی میکردند . چاره ای نبود . نسیم در بشقاب میچید و میگفت:اگر توی دیوار بزنی برمیگردد .
هانیه میگفت:شکر پاش را هم گوشه سینی بزار .
راحله داشت میخورد که از خنده دهانش باز شد و همه شیرینی ها پاشید بیرون . دیگر خنده امانمان را بریده بود . بشقاب شیرینی را دادیم به قمر خانم تا ببرد برای پذیرایی . همه آمدیم پشت پنجره ها و از لای پرده های تور بیرون را تماشا میکردیم . بیچاره اقای مهدی اولین نفری بود که تعارفش کردند . بعد آقاجون و خلاصه گاز اول به دوم همه بزور چای و شربت فرو میدادند .
از قیافه مهدی خوشم می آمد . وقتی میخندید دندانهای سفید و مرتبش از بین لبهای گوشتالودش نمایان میشد و جلوه دلنشینی به صورتش میداد . نگاهش مردانه بود . کناره گیری اش از زنها اولین تیری بود که به قلبم خورد و برای من حسود دلنشین بود . چنین مردی را در رویاها تصور میکردم و واقعا باورم نمیشد که وجود خارجی هم داشته باشد . چند روز گذشت . آقا مهدی به هوای آقاجون می آمد و میرفت . واقعا دل میسوزاند و میگفتند در حق همه همینطور است . کم کم فضولی ام گل کرد . سراغ نسیم آمدم و از او پرسیدم چیکاره است و چه دارد و چه ندارد .
ما از جنس هم نبودیم . خودم هم باور نمیکردم که به او فکر کنم حتی فکر!
هر با که به ملاقات آقاجون می آمد بستنی میخرید آنهم به تعداد همه . پس مرا هم دیده بود . حسابم میکرد . دختره ی دیوانه!او فرسنگها از تو فاصله دارد . امثال تو را تف هم نمیکند .
دیگر دنبال بهانه بودم . چه بهانه ای بهتر از کمک به عمه ملوک . یک روز که عمه ملوک برای احوال پرسی آمد کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم . در مورد کارش پرسیدم و ابراز علاقه کردم که من هم خیلی از این کارها دوست دارم . خلاصه عمه از همه جا بیخبر مرا فردا برای دیدن کارهایش و محیط کارش به ناهار دعوت کرد . سر از پا نمیشناختم تیر به هدف خورده بود . میخواستم بیشتر بدانم . صبح زود بیدار شدم . روی ایوان کوچک اتاقم آمدم و ریه هایم را از هوای تازه ی صبح پر کردم . لباسهایم را پوشیدم . شال تیره ای برداشتم و پایین رفتم . همه تعجب کردند . مادر سراپای مرا نظر انداخت:کجا؟با اینهمه عجله!
در حالیکه لقمه ای از روی میز برمیداشتم گفتم:با عمه ملوک قرار دارم .
مادر از روی تعجب لب پایینش را جلو داد و مرا کج کج نگاه کرد . خیابانها را بخوبی نمیشناختم . بنابراین آژانس گرفتم و با نشانی که عمه مهناز داد روانه شدم . دستهایم یخ کرده بود . مدام بین دو پایم میگذاشتم . اضطراب داشتم . نمیدانم حالم چطور بود . ربع ساعتی کشید تا رسیدم . ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که رو کارش سنگ مشکی با شیشه های آینه ای قدی بود . از خیابان چند پله میخورد تا در ورودی بالا رفتم . در برقی باز شد و وارد سالن شدم . کف سالن با سرامیکهای سفید و قهوه ای پوشانده شده بود و چند گلدان بزرگ از برگهای مختلف در چند جای سالن قرار گرفته بود . چهار اتاق دور سالن بود و از وسط سالن پله میخورد به طبقه بالا . عمه ملوک گفته بود روی در اتاقش نوشته:مسئول امور اجرایی . نگاهی روی درها انداختم و بالاخره با چند ضربه به در دستگیره را چرخاندم . صدای عمه بلند شد:بفرمایید . اول لای در را باز کردم و جلو نرفتم . بعد از چند ثانیه مکث سرم را از لای در به داخل اتاق بردم:اجازه هست؟
عمه شکفته شد:بیا تو عزیزم خوش اومدی .
از پشت میز بلند شد و مرا در آغوش گرفت و بوسید . اتاق قشنگی بود . شیشه های دودی اتاق را ابری کرده بود . میز بزرگ زرشکی در سمت چپ قرار داشت و روی میز گلدان بلوی گذاشته شده بود که مریمهای معطر از داخلش خودنمای میکردند . عمه پشت میز قرار گرفت و من در مقابلش نشستم . لبخند روی لبش محو نمیشد:چطوری؟
-خوبم چه برو بیایی داری عمه .
-چیزی مال من نیست . همه را بخشیدم بتو .
خندیدم و نگاهم را به گلهای مریم انداختم:چه با سلیقه .
حالا عمه هم نگاهش به گلها بود:کار آقا مهدیه عاشق گل مریمه خوب دیگه تعریف کن . هنوز فرصت نشده از آلمان برامون بگی .
کیفم را روی پایم جابجا کردم و گفتم:خبری نیست همه سلام رسوندند .
عمه دکمه ی تلفن را فشار داد و سفارش دو تا قهوه داد . چند دقیقه نگذشته بود که صدای ضربه ای به در بلند شد و عمه گفت:بفرمایید .
زن میانسالی با چهره ای که دم از مصیبت زیادی میزد وارد شد . معلوم بود زحمتکش است . سینی را روی میز گذاشت . دو قهوه و دو برش کیک بود . عمه تشکر کرد و زن رفت . بعد گفت:دیدی؟
-چی رو؟
-همین خانم رو میگم . ظاهرش همه چیز رو نشون میداد . کار ما اینجا همینه از اینا تا دلت بخواد دور ما پره .
-یعنی چی؟
-خانواده های بی بضاعت و مستضعف ما کار اینا رو راه می اندازیم و خورد و خوراکشان را تامین میکنیم یا اگر مشکلی مثل عروسی تهیه جهیزیه و اینها داشته باشن اون وقت استین بالا میزنیم .
دلسوزانه عمه را نگاه میکردم و اخمی از غصه بیچارگان بر پیشانی ام افتاده بود . بوی قهوه مطبوع بود . با اشتها خوردم . عمه پیشنهاد داد برویم طبقه ی لالا و یک آزمون روانشناسی بدهم .
بدم نیامد . برایم جالب بود . در طبقه بالا چهار دکتر نشسته بودند و مریض ها را ویزیت می کردند . بعضی هم برای مشاوره و مشکلات زندگی امده بودند . عمه در یکی از اتاق ها را زد . خانم دکتر جوان پشت میزش نشسته بود . با دیدن عمه بلند شد و عمه بعد از معرفی من خواست تا مرا تست کند . دختر جوان با کمال میل مرا دعوت به نشستن کرد . عمه هم نشست . سپس کتابی اورد و سن مرا پرسید . بعد هم شروع کرد به سوال کردن . یادداشت می کرد و من هم جواب می دادم . خلاصه ساعتی گذشت و تست تمام شد . نتیجه مطلوب بود و هیچ خدشه روانی در من نبود . سرحال بودم ، سبک و آزاد . دختری رویایی و حساس . عاشقانه همه را دوست داشتم و حالا . . . . بماند . نزدیک ظهر بود که عمه پیشنهاد داد: با ما میای؟
«با ما؟ یعنی شما و کی؟» تعجی بر صورتم ماند .
- با من و اقا مهدی قراره یه سری به دو خانواده بزنیم . حال داری؟
چه فرصتی بهتر از این . شانه هایم را بالا انداختم : باشه بریم .
- پس بلند شو که دیر شد .
اقا مهدی که اقای صدایش می زدند جلوی در ایستاده بود و تا من و عمه را د رمیانه های پله ها دید ، سرش را پایین انداخت . کنارش رسیدیم و عمه گفت: اقای دختر برادرم مهرداده که از المان تازه اومدند و خیلی هم از کار ما خوشش اومده . اشکالی نداره با ما بیاد؟
همین طور که سرش پایین بود گفت: نه نه اصلا . و با دست به طرف در خروجی اشاره کرد: بفرمایید .
راه افتادیم . من و عمه در صندلی عقب پراید نشستیم . چه بوی ادکلین ، دوش گرفته بود . رفتارش پخته تر از سنش بود .
طوری که او هم متوجه شود به عمه گفتم: اگر جایی سراغ داشتید که رنگ و بوم داشت بگید می خوام خرید کنم . البته اگر مزاحم وقت شما نیستم .
- اختیار داری عمه . نقاشی می کشی؟
بادی به غبغب انداختم: بله عمه خانم . رشته من هنر بوده ، گرافیک .
- به به پس خانم هنرمند بودند و من خبر نداشتم .
- خواهش می کنم . هنرمند که چه عرض کنم .
خواستم هندوانه ای زیر بغلشان بدهم گفتم: کار شما هنره نه امثال من .
جیک نمی زد . گاهی اخمی بر چهره داشت و این اخم او را مردانه تر می کرد . ان روز در رفت و برگشت دو ساعتی با هم بودیم و او حتی نیم نگاهی هم به من نکرد . همین حریص ترم می کرد . از ایستادگی اش خوشم امد و می خواستم تنها کسی باشم که به زانویش درمی اوردم . همین امر باعث شد جسارتم بیشتر شود . عصر بود که با بوم و رنگ و قلم مو به خانه امدم . باغ ابپاشی شده بود . بوی چمن فضا را پر کرده بود . سرحال بودم . انقدر سرحال که دلم می خواست به هر موضوع هجوی بخندم . قهقهه بزنم . نسیم گلسازی می کرد و عزیز و مادرم هم پای تلویزیون نشسته بودند .
نسیم تا مرا دید صدایش را بلند کرد و گفت: ای حسود ، طاقت دیدن هنر منو نداشتی و بوم و رنگ خریدی؟ ولی من کجا و تو کجا بی نوا!
بلند خندیدم . روی پا بند نبودم . به اتاقم رفتم و وسایل را گذاشتم . لباس هایم به بدنم چسبیده بود . دوش گرفتم و روی تخت خوابم ولو شدم .
مادرم به اتاقم امد . بالای سرم ایستاد و با تحکم و گره ای به ابرو گفت: فردا با خاله مینو قرار بیرون گذاشتیم . امیدوارم سر عقل اومده باشی .
زیر لب غرغر کردم: سر عقل بودم .
مادر رفت و با حرص در را کوبید . هنوز دلش پر بود . در ایوان اتاق را باز کردم . هوا تاریک شده بود . تمام ستاره ها به من چشمک می زدند و تنها ماه بود که هم مرا می دید و هم او را . نمی دانم حس عشق بود یا طمع خرد کردن یک مرد . اما بی عقلی کردم و شب که همه خوابیدند ، تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم . انقدر به خودم مطمئن بودم که حتی به عاقبت کار فکر نکردم . شماره موبایلش را گرفتم . سکوت شب سنگین شده بود . قلبم در گوشم می زد . دست های می لرزید . . سه بوق ممتد و بعد گوشی را برداشت . خودش بود . ارام و مودب . صدایش خواب الود نبود: الو ، بفرمایید .
- سلام . شب عالی بخیر .
- سلام بفرمایید .
نازی در صدایم انداختم و ادامه دادم: مرا نشناختید؟
- نخیر جنابعالی؟
- یک بنده خدا .
- امرتون؟
- بیدارتون کردم . اگر مزاحم هستم قطع کنم .
- نه بفرمایید . امرتون؟
- شما همیشه با خانم ها اینقدر خشک هستید؟
- مهمه یا ربطی به شما داره؟ اصلا شما کی هستید؟
- حالا بماند . من یه دختر 20 ساله ام . یه مشکلی برام پیش اومده اگر بتونید حلش کنید ممنون می شم .
- چه مشکلی؟
- اول شما بفرمایید شغل اتون چیه؟
- چه ربطی به مشکل شما داره! قصاب ، اهنگر ، نونوا چه فرقی داره؟
- دِ ، نه ، خیلی مهمه .
- روانشناسم . راضی شدید؟ یعنی می خواید بگید نمی دونید من چکاره ام؟ بعد از من می خوادی مشکلتونو حل کنم . مشکوکید خانم ، کاملا مشکوک .
- چرا می دونم ، ولی می دونید . . . راستش چی باید صداتون کنم؟
- فکر کنم شما مزاحم هستید ، درسته؟
- واقعا متاسفم . شما مردها همه تون همین طورید .
صدایم را به صورت گریه دراوردم و گفتم: ببخشید اما اشتباه گرفتید .
طاقت بغضم را نداشت ، گفت: خوب ، به اسم من چکار داری ، مشکلت رو بگو .
- اقای X ، من مجردم و یک اقایی که زن و بچه داره به من علاقه مند شده . مدام اذیتم می کنه . سر راهم می اد . تهدیدم می کنه خسته شدم . نمی دونم باید چی کار کنم .
- شما پدر و مادر دارید؟
- بله .
- به انها بگین . کلید کار شما اونها هستند .
- عجب ، به همین راحتی؟
- بله خانم به همین راحتی . امتحان کنید .
- راستی اگر ادم عاشق کسی بشه که نتونه به اون بگه باید چی کار کنه؟
- ادم عاقل با یک نگاه عاشق نمی شه . عشق شما دخترای مجرد کشکه .
- وا ، شما چه راحت قضاوت می کنید .
- خوب ، کار من اینه ، روزی صدتا مثل شما رو می بینم . حالا به فرض عشق شما معقول . از چیه این بنده خدا خوشت اومده؟
- خوب ، من از رفتار و متانتش خوشم میاد ، همین .
- اول ببین انسانه یا نه . این مهمه ، بعد چیزای دیگه .
- خوب ، تا اونجایی که من می دونم همه تعریف می کنند یکپارچه آقاست .
- اونم به شما علاقه منده؟
- نه ، یعنی نمی دونم .
- شما حساس و احساساتی نیستید؟
- چرا ، خیلی زیاد .
- اهل هنر چطور؟ چون ادمهای حساسی مثل شما حتما هنرمند هستن ، شاعری ، نویسنده ای . . . .
- البته که هستم . من عاشق نقاشی ام .
تا این را گفتم . شکش به یقین تبدیل شد . خیلی زرنگ تر از امثال من بود . با چند سوال تیرش به هدف خورد . خنده ای کرد و گفت: ببخشید ، شما کتی خانم نیستید؟
تا اسمم را برد نفسم برید . دستم چنان لرزید که گوشی داشت می افتاد . خودم را جمع و جور کردم و گفتم: کتی ، کدوم کتی؟
- نوه ی حاج صادق تهرانی نسب ، دختر اقا مهرداد ، اشتباه می کنم؟
خجالت کشیدم . از سرم بخار بلند می شد . صدایم می لرزید . گفتم: ببخشید مزاحم شدم .
گوشی را گذاشتم . ای دختر احمق . انقدر ساده ای که ربع ساده طول نکشید تا دستت رو شد . وای خدا ، حالا چی می شود . پدرم؟ حاج صادق؟ جلوی اینه رفتم . رنگم پریده بود . به سفیدی می زد . کاش زمین دهان باز می کرد و می بلعیدم . دستت بشکند . دیوانه . چه کار کردی . هر چه گفت می زنم زیرش . می گویم دروغ است . پسره ی زرنگ . دم بریده عجب حواسی دارد . به یاد چشمان مخمور و سیاهش افتادم . نه ، نمی توانست ازارم دهد . بدجنس نبود . ولی شاید هم بگوید دخترتان را جمع کنید . یه وقت ابروی همه تان را به باد می دهد . ننگ به بار می اورد . پدرم مرا می کشد . چه غلطی کردم . تا صبح بیدار بودم و نقشه می کشیدم .
- نویسنده: عباس مرادی