لينک هاي کاربردي
برچسب های وب سایت قبلی
لينک جوانان
روزنامه ها
آمار

کل مطالب : 59
کل نظرات : 11

افراد آنلاین : 2
تعداد اعضا : 1

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 78
ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز : 1
آي پي امروز : 4
آي پي ديروز : 35
بازدید هفته : 563
بازدید ماه : 2,430
بازدید سال : 6,058
بازدید کلی : 104,577

آی پی : 54.235.55.253
مرورگر :
سیستم عامل :
امروز : شنبه 04 اسفند 1397
تبلیغات
بامداد سرنوشت قسمت آخر
دلم ارام گرفت . فقط امیدوار بودم که این خواستن ها موقتی نباشد . از روی هوس دل و برای به کام رسیدن نباشد . در تمام مدت صیغه محرمیت ما اصلا تنها نبودیم . همیشه در حضور جمع می نشستیم . حتی من چادر هم سر می کردم . البته این هم شاید دو سه جلسه بیشتر نبود . راضی به جشن عروسی نبودم . مهدی خیلی اصرار کرد ، ولی من تن ندادم و بنا به خواسته او ، به یک مهمانی مختصر منزل اقاجون اکتفا کردیم . خرید بازار شیرین بود . خریدی که ادم در کنار عشقش بکند زیباترین لحظات و به یاد ماندنی ترین خاطرات خواهد شد . حلقه خیلی سنگینی برایم خرید . سرویس طلا هم همین طور . اینه و شمعدان ، لباس مهمانی ، کفش کیف ، خلاصه از سیر تا پیاز روی همه اینها ده نوع اسباب بازی هم برای سینا خرید . مادر و پدرم خوشحال بودند . همه خانواده احساس ارامش می کردند . دردهای کهنه ارام شدند . روز موعود فرا رسید . خانه شلوغ بود ، خانم ها هم اراسته و زیبا در سالن بالا بودند و اقایان هم در سالن پایین . قمر دایره می زد ، اسفند دود می کرد . به ارایشگاه رفتم . موهایم را اراستند و در میانشان گل مریم گذاشتمد . صورتم را هم به بهترین نحو ارایش کردند . لباس سفید ساده ای پوشیدم . زیباتر و جاافتاده تر از گذشته شده بودم . همه تحسینم می کردند انصافا هم زیبا بودم . چشمان ابی ام در میان خطوط مشکی ارایش برق می زد . پوست سفیدم می درخشید و فقط ارزو داشتم مهدی این گونه مرا ببیند .
عاقد امد . از من وکالت گرفت و خطبه عقد را خواند . با بله ی من صدای هلهلهه ی جمع بلند شد . عمه مهناز ، عمه ملوک ، نسیم که حالا مثل توپ شده بود ، در میان خنده هایشان گریه می کردند . سینا از مهدی جدا نمی شد . هر چه به مهدی اصرار کردند به سالن بالا بیاید نیامد . از همین اخلاق هایش خوشم می امد . از متعصب بودنش ، از اراداه و مقاومتش ، دلم ضعف می رفت . شام مفصلی دادند و همه رفتند . چادر سفیدم را روی سرم انداختند و سوار ماشین مهدی شدم . هر چه اقاجون و مادرم اصرار کردند که سینا بماند ، مهدی زیر بار نرفت . در اخر اقاجون سینا را تحریک کرد که نزدشان بماند و قول های ان چنانی داد که دیگر سینا راضی به امدن با ما نشد . هر چه مهدی گفت نیامد . کمی در خیابان ها چرخیدیم . نه من حرفی می زدم و نه مهدی . چند ماشین دیگر هم پشت سر ما می امدند . بالاخره در یکی از فرعی های پاسداران پیچیدیم . ماشین جلوی خانه یک طبقه ویلایی متوقف شد . باورم نمی شد . زیباترین خانه ای بود که دیده بودم . حیاط ، چمن کاری شده بود . در دو طرفش دو باغچه به شکل دایره ای قرار گرفته بود . پر از بوته های گل سرخ و گل ناز . حوض گرد ابی رنگی جلوی ساختمان قرار داشت . با چند پله به حیاط ایوان وصل می شد و در ورودی که سراسر شیشه ای بود ، جلوی رویمان قرار می گرفت . مهمان ها پیاده شدند . عمه مهناز در ماشین را باز کرد و دست مرا گرفت و به طرف داخل ساختمان راه افتادیم . مهدی جلوتر رفته بود و قفل ها را باز می کرد . هوا ابری بود . باد خنکی می وزید . به داخل رفتیم . چادرم را برداشتم . چقدر بزرگ بود . کف سالن سرامیک سفید بود . من اصلا خانه را ندیده بودم . چند فرش طرح گلیم به صورت زاویه دار پهن شده بود . مبلمان تمام پارچه سورمه ای در وسط سرامیک های سفید خودنمایی می کرد و سمت راست سالسن پذیرایی و ناهار خوری بود . مبلمان طرح سنگ مرم بود . با رویه های سورمه ای و سفید . پرده های تور با مخمل ابی فضا را دل انگیز کرده بود .
مهمان ها داخل امدند . پدرم امد و دست مرا در دست مهدی گذاشت . ان شب همه دلشان برای مهدی سوخت چون بنا به رسوم گذشته ، عروس و داماد را پدر داماد باید دست به دست بدهد . اشک های پدرم از فرط خوشحالی و همین طور دوری من ، صورتش را می شستند . مادرم غریبانه گوشه ای ایستاده بود و با گوشه ی روسری اش دانه های درشت اشک را پاک می کرد . همه صورتم را بوسیدند و ما تنها شدیم .
مهدی به بدرقه شان رفت و بعد صدای به هم کوبیده شدن در حیاط امد .
دلم هری پایین ریخت . قلبم توی گوشم می زد . قدرت رویارویی با مهدی را نداشتم . به بهانه دیدن خانه بلند شدم و راه افتادم . دو اتاف خواب داشت . اتاق خواب خودمان همه چیز سفید و صورتی بود . مثل رویا شده بود . باور نمی کردم مهدی اینقدر با سلیقه باشد . تمام اتاق خواب و سالن غرق گل بود . اتاق خواب دیگر را هم برای سینا چیده بود . تخت و کمد رنگ چوب ، پر از عروسک و ماشین و وسایل بازی بود . برگشتم که به سالن بروم . به مهدی برخورد کردم . پشت سرم ایستاده بود . سینه به سینه هم بودیم . ذوب شده نگاهم می کرد: خوشت امد؟ چطور است؟
لبخندی زدم و با ناز و عشوه گفتم: همه چیز عالی است ، همه چیز .
یک دستش را به چهارچوب در و دست دیگرش به پهلویش تکیه داده بود گفت: تا تو یه دوش بگیری ، من یه قهوه درست می کنم .
انقدر در زندگی با سروش خودم کارها را کرده بودم که بی خودی هول شدم ، گفتم: نه نه . تا تو لباست را در بیاوری من درست می کنم .
خندید و گفت: نه خانوم . شما بفرمایید . و رفت .
لباس عروس را دراوردم و لباس سفید بلندی که گل های ابی گیپوری داشت به تن کردم . مهدی پنجره ها را باز کرد . بوی نم باران و خاک بلند شده بود . حسابی عطر زدم و به سالن رفتم . مهدی صدای دمپایی روفرشی ام را شنید و از روی اپن اشپزخانه سرک کشید . نگاهش مات و مبهوت بر من بود . از اینکه از زیبایی ام او را تسخیر می کرد لذت می بردم . چند ثانیه ایستاد و بی طاقت سینی فنجان های قهوه را اورد . روی مبل رو به روی من نشست . مژه های بلندم انقدر ریمل خورده بد که وقتی پلکم را بالا می اوردم به ابروهایم کشیده می شد . پای راستش را روی پای چپش انداخت و دست هایش را به هم گره کرد . گردنش را کج کرده بود و شوریده حال مرا نگاه می کرد .
لبخندی زدم و گفتم: بفرمایید سرد شد . ولی او مست و مخمور شده بود . فقط نگاهم می کرد . لبخند شیرینی هم کنار لبش بود . خنده ام گرفته بود . مثل مات زده ها شده بود . برای شکستن سکوت گفتم: خوب قهوه درست می کنید!
- نوش جان .
فنجان قهوه اش را برداشت و لبی زد و گفت: حیف از تو نبود توی مرداب بیفتی؟ واقعا خوشگلی .
خنده ام کشفته تر شد . احساس پیروزمندانه ای داشتم . گفتم: نه بابا نظر لطف شماست .
- هنوز من شما هستم؟ تا کی می خوای با من رسمی صحبت کنی؟
- باید کم کم عادت کنم .
باد پرده های بلند تور را تا وسط اتاق می اورد . صدای رعد و برق بلند شد . نگاهی به اندامم انداخت و گفت: سرما نخوری خانوم!
دیگر طاقت نداشتم . دلم می خواست هر چه زودتر مرا در بربگیرد و احساس کنم که تماما وجودش مال من است .
نگاهی به گل های مریم لابه لای موهایم کرد: ای بدجنس ، تیر خلاص را زدی!
خندیدم: مگه ذات زن ها رو نشناختی؟
- نه نشناختم . کتی!
- بله .
- موهات رو باز کن . دوست دارم موهات پریشون دورت باشه .
بلند شدم و مطیعانه به اتاق خوابم رفتم که جلوی اینه سنجاق ها را از سرم جدا کنم . مهدی هم سینی فنجان ها را برداشت و راهی اشپزخانه شد . جلوی اینه نشستم و موهایم را باز کردم . روی شانه ریختم . مهدی لبه تخت ، پشت سر من نشسته بود و از توی اینه مرا تماشا می کرد . گفت: خدا همه چیز رو به من تمام کرد . نمی دونم چطوری شکر این همه نعمت رو بکنم!
- زیادی از من تعریف نکن ، لوس می شم ها!
دستش را به طرفم دراز کرد و من مسحور به اغوشش رفتم .
- بالاخره مال خودم شدی .
صبح ساعت ده بود که مهدی بالای سرم بود . یک شاخه گل مریم روی صورتم گذاشته بود: خانومی بیدار نمی شی؟ ظهر نشد .
کششی به بدنم دادم و گفتم: خوابم می یاد . بذار بخوابم .
- دیرمون می شه .
- برای چی؟ چرا دیر می شه؟
- باید بریم عزیزم .
- کجا؟
مشهد ، امام رضا . من و تو سینا .
ملافه را تا گردن بالا کشیدم و گفتم: راست می گی مهدی؟
- اره خواستم ، غافلگیرت کنم .
خنده ام شکفت و گفتم: کی باید بریم؟
- ساعت سه بعدازظهر .
به سرعت از جایم بلند شدم: وای خیلی دیر شده .
- عجله کن . کاری نداریم فقط وسایلت را جمع کن .
- ناهار! ناهارم دیر شد .
مهدی خنده ای کرد و گفت: خانومم ، ناهار از بیرون می خریم . بی خودی عجله نکن .
کتری قل قل می جوشید . میز صبحانه چیده شده بود . نان تازه روی میز ، بویش گیج می کرد . مهدی امد: بفرمایید صبحانه .
- وای دستت درد نکنه . تو چرا زحمت کشیدی؟
گرسنه بودم و با اشتها . صندلی را عقب کشیدم و نشستم . چند لقمه خوردم . یک دفعه حضور مهدی یادم امد . گفتم: اِ راستی تو چی؟ خوردی یا نه؟
- نه منتظر تو بودم . پس بیا دیگه .
نشستیم و مفصل خوردیم . مهدی گفت: از امروز به بعد صبحانه درست کردن با منه .
- چطور؟
- خوب دیگه . خواستنه دیگه . چکار کنم دست خودم نیست .
خنده ای کردم و گفتم: نه خودم درست می کنم .
- لازم نیست وقتی مرد حرف می زنه زن می گه چشم .
بعد از خوردن صبحانه باز هم میز را خودش جمع کرد و همه ی ظرف ها را شست . چمدان لباس هایمان را بستم . و بعد از ناهار روانه خانه حاج صادق شدیم . سینا سرحال بود . از تفریح هایی که کرده بود برایمان تعریف می کرد . از همه خداحافظی کردیم و به فرودگاه رفتیم . اولین بار بود که سینا سوار هواپیما می شد . از ذوق روی پا بند نبود . مهدی کلی برایش تعریف کرده بود . یک ریز سوال پیچم می کرد . با دیدن بزرگی هواپیما وحشت کرد سوار نمی شد و اصرار به برگتشن داشت . مهدی بغلش کرد و بالاخره سوار شد . در هوایپما ارام گرفت و بعد هم خوابش برد .
مشهد خلوت بود فصل مدارس بود و حرم شلوغ نبود . به یاد سفری افتادم که با سروش امده بودم . از سادگی خودم ، دلم می سوخت و اشک امانم نمی داد . مهدی کنار گوشم زمزمه کرد: خانم ، ما رو هم دعا کنید .
لبخند معنی دار به صورتش زدم و روانه حرم شدیم . در راه هر چه مستحق جلوی مهدی می امد دست رد به سینه اش نمی زد . تعجب کرده بودم . شاید به بیست نفر کمک کرد . گفتم: اینطوری همه تشویق می شن به گدایی .
خندید و گفت: گدا منم نه اینها . من نذر دارم دست رد به سینه هیچ گدایی نزنم . خدا هم دستم رو هیچ وقت خالی نذاره .
سینا دائما جلوی تسبیح فروشی ها می ایستاد و اسباب بازی می خواست . ان هم ماشین پلاستیکی . مهدی هم بی چون و چرا می خرید . حرصم گرفت . گفتم: اینجوری بدعادت می شه . لطف کن دیگه چیزی نخر .
مهدی با همان ارامش همیشگی گفت: این بچه که خیری از پدرش ندیده . بذار لااقل با ما خوش بگذرونه .
با غیظ صورتم را برگرداندم و نگاهم به گنبد طلایی امام رضا دوختم . بوی عطر و گلاب همه جا پیچیده بود . سینا محو لوسترها و اینه کاری ها شده بود . زیارت کردیم و بعد از زیارت ، هر دو در رواق مشترک خانم و اقاها نشستیم . احساس خوبی داشتم . احساس اینکه تکیه گاهم همراهم است . انگار لذت می بردم از اینکه خوشبختی ام را به رخ دیگران بکشم . مهدی زیارت نامه اورد و هر دو در کنار هم ، شانه به شانه هم ، خواندیم و برای خوشبختی مان دعا کردیم . چقدر سبک شده بودم . بعداز زیارت به هتل رفتیم و شام خوردیم . مهدی حسابی از ما پذیرایی کرد . سینا که از خستگی سرشب از حال می رفت . مهدی را عاشقانه دوست می دشاتم . نگاهش ، لبخندش ، کلامش ، همه برای تسلی و ارامش بود . باورم نمی شد اینقدر احساساتی باشد . جانش برای من و سینا درمی رفت . سرغذا ، کلافه ام می کرد . از غذای خودش هم برای من می گذاشت یا چند نوع غذا سفارش می داد که نمی توانستیم همه را بخورم و با اصرار او در تنگنا می ماندم . گردش رفتیم . خرید رفتیم . تا به حال طعم خرید با شوهر را نچشیده بودم . سروش هیچگاه برای من وقت نداشت . ولی مهدی برایم لباس انتخاب می کرد ، ان هم با قیمت های بالا . دوست داشت تا می تواند مرا خوشحال کند .
به خانه برگشتیم ، با کلی خاطره و سوغاتی ، سینا با دیدن اتاقش از خوشحالی پر دراورده بود و مثل هر مادر دیگری با خوشحالی پسرم در دلم قند اب می شد .
به خواسته مهدی ، در دوره عالی گرافیک ثبت نام کردم . کارهای خانه ازاردهنده نبود . با عشق و علاقه کار می کردم و هم درس می خواندم . مهدی ادم نبود ، فرشته ای بود به تمام معنا . در همه کارها کمکم می کرد . گاهی جارو می زد ، گاهی اوقات ظرف ها را او می شست . خرید خانه به گفته او با مرد خانه بود . هفته ای یکبار هم کارگر می اورد و همه جا را می شست و خانه مثل یک دسته گل می شد . سینا پیش دبستانی رفت . بهترین مدرسه ثبت نام شد: مهدی تو رو خدا اینقدر به دل این بچه راه نرو . به خدا فردا حریف نیستی ها!
- خانوم شما چی کار به کار پدر و پسر داری؟ دل خودمه . دوست دارم با دل سینا راهش ببرم . نکنه حسودی می کنی؟
چشمکی به سینا زد و گفت: همه وسایلت اماده است نه؟
سینا حاضر به رفتن نبود ، گفت: حاضره ، ولی من نمی رم .
انقدر مهدی قربان صدقه اش رفت ، انقدر وعده وعید داد تا سینا راضی شد . شب ها که به خانه می امد ، با تمام خستگی کمکم می کرد . اعصابم خرد می شد: مهدی جان ، خواهش می کنم برو بشین .
- من کوفت بخورم . تو کار کنی ، تو خسته بشی ، من فقط بخورم؟
با غیظ می گفتم: مهدی برو بیرون .
- چشم هر چی شما بفرمایید .
زمستان بود هوا سرد شده بود . برف به شدت میبارید . شومینه را روشن کرده بودم . چای را دم گذاشتم ولی مهدی هنوز نیامده بود . یک ساعت گذشت و نیامد . دلم شور میزد . سر سینا بیخودی داد میزدم . کلافه بودم . بالاخره با دو ساعت تاخیر صدای زنگ بلند شد . به سرعت به طرف آیفون دویدم . بله .
خودش بود مهدی عزیزم .
-باز میکنی خانمی؟
با حرص دکمه آیفون را زدم . بارانی و چترش غرق برف بود . دستهایش را از سرما بهم میمالید و به سرعت خودش را جلوی شومینه رساند . بی اعتنا به او به اشپزخانه رفتم . با صدای بلند گفت:سینا!بابایی کجایی؟سینا!
سرم را از اپن آشپزخانه بیرون آوردم:چه خبرته آروم سینا خوابه .
-حیف شد براش شکلات خریده بودم . بعد از چند ثانیه گفت:سلام کتی خانم .
-علیک سلام .
-چرا بنده رو مورد غضب قرار دادید؟!
-نه بابا خیالاتی شدی .
-من اگه تو رو نشناسم که باید در مطبم رو گل بگیرم . چرا اخم کردی؟هر چند با اخم هم خوشگلی .
سینی چای را آوردم روی میز وسط گذاشتم و به تلویزیون زل زدم .
-کتی!
-بله .
من چه کاری کردم که با من قهری؟
-یک نگاه به ساعت بکن!تو نمیگی من از دلشوره مردم و زنده شدم؟
به دو بلند شد و جلوی پای من روی زمین نشست و دستهایم را گرفت . هنوز دستهایش سرد بود . نگاهش نمیکردم . چون با نگاهش سحر میشدم . دستانم را بوسید:حق با شماست . ولی به خدا دنبال کاری بودم .
-یک تلفن زحمتی داشت؟
-راست میگی ولی سرم گرم کار شد ساعت از دستم پرید .
-همیشه کار کار .
دستانم را محکم گرفته بود . گفت:حالا بگو چه کاری؟
با سردی گفتم:به من چه؟هر کاری که بود .
-اگه بگم خوشحال میشی ها!بگم یا نگم؟
دستم را از دستش بیرون کشیدم:لوس نشو .
-تو لوسم کردی غیر از اینه؟با دست چانه ی مرا به سمت خودش چرخاند و نگاهایمان بهم گره خورد:کتی جان قراره بریم زیارت خانه خدا اون هم سه تایی .
چشمانم گشاد شد:راست میگی؟مکه؟دستانم را به گردنش آویختم:مهدی خیلی دوستت دارم .
میخندید و دندانهای سپید و مرواید گونش دل مرا میربود .
صبح فردا برف سنگینی بارید و همه جا تعطیل شد . مهدی هم سینا را کوک کرد و هر دو لباس پوشیدند و راهی حیاط شدند . مهدی مرا هم برد . حسابی برف بازی کردیم . دستانم بی حس شده بود . هیچ حسی نداشتم گاهی تیر میکشید . بداخل آمدم و جلوی شومینه نشستم . به گز گز افتاد . مهدی به کمکم آمد . دستانم را ماساژ داد و جلوی آتش گرفت و در آخر بوسید . گفت:این هم از فوت کوزه گری .
خیلی خواستنی تر از آن چیزی بود که قبل از ازدواج فکر میکردم . دلم به حال روزهای از دست رفته جوانی میسوخت . خواسته مرا به هر چیز و هر کاری ترجیح میداد . همه زحمتها را بجان خودش میخرید .
یک هفته گذشت آفتاب در آمده بود . ولی بیدرنگ و سرد . برفها در حیاط تلنبار شده بود . آنروز سرحال بودم . دکوراسیون خانه را عوض کردم . حمام رفتم و حسابی بخودم رسیدم . بعد از ظهر مهدی زودتر از معمول آمد . غذای مورد علاقه اش خورش بادنجان گذاشته بودم .
-سلام خانمی .
-سلام خسته نباشی .
-چه کردی!اینجا خونه خودمونه یا اشتباه آمدم؟
-نترس زندان همون زندانه .
-لابد تو هم زندانبانی؟
-نه من زندانی توام .
چشمانش خمار شد . مدتها بود ارایش نکرده بودم . مرا خیره خیره نگاه میکرد:پس اگر تو زندانی منی حبس ابد برات میبرم .
-چه خبر؟
دستش را بطرف من گرفت و گفت:خبرها پیش شماست . لس آنجلس بودید یا فرانکفورت؟
از ته دل خندیدم و گفتم:نه مقیم المان بودم .
فنجان چایش را سرکشید و گفت:کتی خیلی خوشگل شدی داری جا افتاده تر میشی .
با خنده گفتم:قابل شما رو نداره .
با تمسخر گفت:اون که مسلمه بهتر از تو دختر بهم میدادن ولی از اونجایی که من قانعم . . .
نگذاشتم بقیه حرفش را بزند . با کوسن مبل زدم به سرش . کمرم را گرفت و سعی داشت دستهایم را مهار کند که صدای زنگ در بلند شد . سینا بود . سر و وضعم را مرتب کردم و در را گشودم .
توضیح هر روزش را اول به مهدی میداد . انگار نه انگار که من مادرش هستم . همیشه من تنبیهش میکردم و مهدی قاضی بود . شکایت مرا پیش مهدی میبرد . مهدی بعد از شنیدن حرفهای سینا گفت:کتی خانم نمیخوای پدر و مادرت و حاج آقا اینا رو دعوت کنی؟
-چطور؟
-چطور نداره پدر و مادرت هستند توقع دارند . یک وقت از چشم من میبینند .
چقدر فهمیده و نکته سنج بود . هیچوقت کاری نمیکرد که بعد افسوسش را بخورد یا پشیمان شود .
گفتم:برای کی دعوت کنم؟
در حالیکه لباسهای سینا را از تنش بیرون می آورد گفت:پس فردا شب جمعه همه را هم بگو .
در آشپزخانه بودم و سبزی را میشستم گفتم:باشه تلفن خاله خانمت را هم بده تا اونم دعوت کنم .
مهدی گفت:نه خانومی اون باشه یه بار دیگه بذار پدر و مادرت راحت باشن . با خاله من رودربایستی دارن .
از روی خجالت و حیا گفتم:نه بابا این حرفها چیه؟
-دِ خانم شما نمیدونی من میدونم شما به حرف من گوش کن .
ساکت شدم . جلوی اپن آشپزخانه آمد نگاهی عاشقانه به من کرد و زیر لب گفت:اینقدر با این دستهای ظریف کار نکن . این قدر خودت رو خسته نکن . من شرمنده تو هستم . الهی که بتونم جبران کنم .
با خنده گفتم:خجالت بکش کاری نکردم!
-پس چرا توی آشپزخانه ای؟تو فقط پیش من باش کنار من برای من فقط برای من .
-هستم مطمئن باش .
-راستی!برای پس فردا هیچکاری نکنی ها؟دست به سیاه و سفید نزن غذا از بیرون میگیریم .
-نه بابا چه خبره؟خرج بیخودیه!
-خانومم عزیزم پول مال خرج کردنه . من از پس انداز خوشم نمیاد تو هم قناعت رو کنار بذار . بیخودی زحمت و دردسر درست نکن . مهمونی باید خوش بگذره نه اینکه از صبح تا شب راه بری و شب هم خسته و کوفته بیفتی توی رختخواب و از حال بری .
-اینقدر نگو توقع ها رو بالا میبری ها!
-عیب نداره من آدم شناسم . من طرفم رو میشناسم .
همه آمدند . پدرم مادرم عمه مهناز حاج صادق قمر نسیم و شوهرش چقدر جای عزیز خالی بود . همه خوشحال بودند . کمک میکردند . گفتیم و خندیدیم . پدرم میگفت:ما تازه طعم داماد رو چشیده ایم . مادرم چپ و راست از مهدی تعریف میکرد و مهدی از من تعریف میکرد . قمر تمام ظرفها را شست و جابجا کرد .
دو روز بعد مادرم تلفن زد:چشمت روشن .
-چه خبره؟
-نسیم فارغ شد یک دختر خوشگل . شکل خودش .
جیغ کشیدم:تو رو خدا!کی؟
-دیشب دردش گرفت نزدیک صبح هم بچه به دنیا اومد .
نشانی بیمارستان را گرفتم . واقعا بچه ی خوشگل و تلپ مپلی بود . سفید رو بود . نسیم شیر نداشت و بچه از گرسنگی مدام گریه میکرد . عمه قنداقش کرده بود و نسیم گله میکرد:بابا قنداق مال قدیم بود . الان دکتر گفته برای بچه خوب نیست . کم هوش میشه .
عمه هم اصرار بر صحت کارش داشت:بیخود کردن . مگه تو کم هوش شدی؟مگه بقیه کم عقل و کم هوش شدن؟اینا دکونشونه .
مادر شوهرش عرق نعنا آورده بود و میخواست به خورد بچه بدهد . اما مگر حریف نسیم میشد . وای که چه کشمکشی بود . هر کدام چیزی میگفتند . بیچاره امیر که شده گوشت قربانی . همه اعتراض ها را سر او خالی میکردند . نسیم تا امیر را گوشه ای خلوت گیر می آورد شروع میکرد به گله و شکایت از مادر بیچاره اش . اسم دخترش را نازنین زهرا گذاشتند . سینا عاشق بچه شان بود . یکسره بالای سرش مینشست و با انگشتهای کوچکش روی صورت بچه میکشید .
-مامان!چقدر نرمه مامان چقدر کوچولو هست .
-خوب تو اینقدر بودی .
به سینا گفته بودند باید بابات دانه بخرد و مادرت بخورد تا از دلش بچه بیرون بیاید . آمده بودیم خانه . مرتب به مهدی میگفت:تو چرا یه دونه نمیخری تا مامانم بخوره . من دلم بچه کوچولو میخواد .
مهدی میخندید از ته دل میخندید:الهی قربونت برم به خدا من حریف مامانت نمیشم . وگرنه منم مثل تو آرزو به دلم .
با غیظ گفتم:مهدی خجالت بکش . زشته .
-لااقل به فکر من نیستی . به فکر بچه باش .
بهار رسید . بوی گل و باران بهاری دل از کف هر صاحب دلی میربود . مهدی برایم یک سینه ریز طلا خرید . به سینا هم یک دوچرخه عیدی داد . از همه مهمتر به صد خانواده بی بضاعت برای عید کمک کرد . خودش برنج و روغن مایحتاج دیگر را خرید و قسمت کرد و به همه ی خانه ها رساند . میگفت:زمانی شادم که دل همه شاد باشد . شادی برای خودم و خانواده ام راضی ام نمیکند .
خدایا این قلب به این بزرگی چطور در این جسم جای گرفته؟نیمه شبها بیدار میشد . از صدای گریه و ناله ی نماز شبش من بیدار میشدم . هر چند که گوشه ی سالن هال میرفت ولی صدایش چند بار بیدارم کرد . آرام وپاورچین پاورچین دنبال صدایش آمدم . سرنماز بود . نگاهش میکردم و حسرت میخوردم . با خودم میگفتم خدایا یعنی من لیاقت اینهمه خوبی را دارم؟خدایا خوابم یا بیدار؟خدایا سایه ی مهدی را از سر من و سینا کم نکن .
اردیبهشت بود . عازم خانه ی خدا شدیم . در پوست خودم نمیگنجیدم . چه جایی بود انصافا بهشت روی زمین بود . دلم نمیخواست به ایران برگردم . حضور خدا را د رکنارم احساس میکردم . مهدی دعا میکرد و اشک میریخت . چراغهای خانه ی کعبه را روشن کرده بودند . دیدنی بود . خیلی دیدنی بود . همه ی زوار از خود بی خود شده بودند همه در وجود دیگری محو شده بودند . شاید زیباترین و بهترین خاطره عمرم بوده و باشد . از مکه که آمدیم حال مناسبی نداشتم . سرم گیج میرفت . همه میگفتند:لابد گرما زده شده ای .
یکی میگفت:نه مال اونجاست . همه مریض میشن .
یکی میگفت:زیاد راه رفتی . زیاد اونجا فعالیت کردی و بی خوابی کشیدی . ضعیف شدی .
ولی هیچکدام از این علتها نبود . غذا از گلویم پایین نمیرفت . از بوها بدم می آمد . بوی گل بوی عطر بوی غذا همه ی بوها گند بود . مهدی نگران بود . هر چه تقویتم میکرد من بهبود پیدا نمیکردم . بالاخره وادارم کرد و به دکتر رفتیم .
-مبارک است . حامله هستند .
مهدی روی پا بند نبود . سینا را صد تا ماچ کرد . قربان صدقه اش میرفت . خسته بودم کم کم حالت تهوع به حالاتم اضافه شد . نای راه رفتن نداشتم . از صبح تا شب دلم میخواست بخوابم . از بد غذایی ام مهدی خانه را از تنقلات و انواع شکلاتها پر کرده بود . به زور آبمیوه و شیر و تخم مرغ به خوردم میداد . هوا رو به گرمی میرفت حالم روزبروز بهتر میشد . یاد روزهای بارداریم می افتادم . چقدر با سروش دعوا داشتم و چقدر با وضع ناهنجارم خرید میرفتم . چقدر بی جان و بیحال بودم!گاهی بغض گلویم را میگرفت . سروش نه تنها دلش برای من نمیسوخت حتی دلش برای بچه خودش نمیسوخت . مهدی مثل پروانه دورم میچرخید . دست به سیاه و سفید نمیزدم . هر چه میگفتم:به خدا حالم خوب شده . باور نمیکرد . چه احساسی شیرینی است . احساس اینکه ثمره ی عشقت در وجودت رشد کند . از خونت تغذیه کند . از گرمای وجودت زنده بماند . با تو نفس بکشد و پاره ی تنت شود . اواسط تابستان بود . گرما بیداد میکرد . بچه تکان میخورد . مهدی و سینا دست روی شکمم میگذاشتند و با هر تکان بچه جیغشان بلند میشد . باز نیت میکردند و دست روی شکمم میگذاشتند . اگر تکان میخورد میگفتند حاجتمان روا میشود و اگر تکان نمیخورد میگفتند جواب منفی است .
آنروز مهدی با سینا به استخر رفته بودند . در خانه تنها بودم . تلفن زنگ خورد .
-بفرمایید .
-منزل خانم تهرانی نسب؟
«بفرمایید»
«ببخشید با کتایون خانم کار داشتیم . »
«خودم هستم . بفرمایید!»
«عذر می خوام خانم . ما از اداره بهداشت مزاحم شدیم . با چند واسطه تلفن شما رو به دست آوردیم . برای کاری می خواستیم یک نوک پا به ادرسی که می دم خدمتتون بیایید . »
«برای چه موردی؟»
«حالا تشریف بیارید ، خودتون در جریان قرار می گیرید . »
«کجا باید بیام؟»
نشانی را داد . دل در دلم نبود . حتما مهدی طوری شده . حتما برای سینا اتفاقی افتاده . حتما نخواستند که من هول بشم . وای خدایا ، قلبم دارد از سینه بیرون می آید . دور خودم می چرخیدم . صد بار در کمد را باز کردم ، ولی مانتویم را نمی دیدم . چادرم هم سر جایش نبود . اصلا هواسم کار نمی کرد . دهانم خشک شده بود . دلم هزار راه رفت . خواستم به مادرم تلفن بزنم ، باز گفتم نه ، چرا او را هم نگران کنم!آژانس گرفتم و روانه شدم . خیابان ها شلوغ بود . گرمای تابستان آزارم می داد . پس چرا نمی رسم؟یعنی چه اتفاقی افتاده؟یعنی چه کاری با من دارند؟انقدر غرق در افکارم بودم که راننده متوجهم کرد رسیدیم . کرایه را دادم و پیاده شدم . تمام بدنم می لرزید . پاهایم سنگین شده بود . داخل ساختمان شدم:«آقای احمدی هستند؟»
«بفرمایید ، طبقه دوم . »
مرد میانسالی بود . لباس مرتبی به تن داشت ، موهای جوگندمی و چهره سبزه:«شما خانم تهرانی نسب هستید؟»
«بله چه اتفاقی افتاده؟»
«چیزی نیست . شما سروش سلیمی رو می شناسید؟»
بند دلم پاره شد . باز هم سروش . دست بردارم نبود . رنگم پرید . با من و من گفتم:«بله ، چطور مگه؟»
«با من بیایید . »
او جلو افتاد و من پشت سرش . سوار ماشین شدیم و تقریبا سمت غرب تهران ، جلوی بیمارستان ایستادیم . پرسیدم:«فوت کرده اقا؟»
با تاسف گفت:«کاش می میرد . بدتر از مردن . ایدز گرفته . »
چشمان از حدقه در آمده بود . دهانم باز مانده بود . آقای احمدی پرسید:«شما چه نسبتی باهاش دارید؟مثل اینکه بی کس و کار هست . یک ماهه که اینجاست . نه پدر ، نه مادر . . . »
با تعجب و تاسف گفتم:من قبلا همسرش بودم . »
«از ما خواسته که شما را خبر کنیم . روزهای آخرشه . زیاد اذیتش نکنید . »
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و سوار اسانسور شدیم . بالاترین طبقه ایستاد . بخش بیمارهای عفونی . طاقت رویارویی با سروش را نداشتم . اتاق چهارم ، سمت راست ، داخل شدیم . باور کردنی نبود . سروش مثل یک اسکلت روی تخت افتاده بود . تمام موهای سر و صورتش ریخته بود . تک دانه های زخم روی پوستش دیده می شد . سرم به دستش بود . لب هایش خشک و ترک خورده بود . چشمانش به سختی باز می شد . کنار تختش رفتم .
«سلام . »
چشمان نیمه جانش را باز کرد و با ناله گفت:«تقاص پس دادم . »رویم را برگرداندم . ادامه داد:«آقا مهدی چطوره؟خوشبخت شدی؟»او زجرم داده بود . زندگیم را تباه کرده بود . ولی نمی دانم چرا دلم برایش سوخت .
اشک هایم روی صورتم غلتید و فروریخت . با صدای گرفته و از ته چاهش گفت:«هنوز هم خوشگلی . هنوز هم دوستت دارم . »
صورتم را پاک کردم و گفتم«چی کارم داری ؟من زیاد وقت ندارم . »
«سینا!سینا رو بیار ببینمش . فقط همین . »
«با این وضع اصلا . فکر نمی کنی چه تاثیر بدی تو روحیه بچه داره؟»
«اون منو نمی شناسه . »
راست می گفت . خود من هم اگر نمی گفتند ، نمی توانستم بفهمم که سروش است . ادامه داد:«بزار دم اخری یه بار دیگه ببینمش . »
چادرم را گرفت:«التماس می کنم کتی . به خاطر خدا . »
قبول کردم . چه حالی داشتم . تا خانه به خدا فکر کردم . به انتقامش به تقاصش . به اه بی گناه . به کرده های سروش . به گذران عمر و جوانیش . از اینکه روزی همسر و همدمش بودم از خودم متنفر بودم . به خانه که رسیدم ، سینا و مهدی آمده بودند . مهدی نگران بود . با صدای بلند تر از همیشه گفت:«بفرمایید ما اینجا آدمیم یا نه؟»
با اینکه می دانستم مقصرم و بی خبر رفته ام ، ولی باز پرسیدم:
«مگه چی شده؟»
«خیلی راحتی . یعنی تو یه درصد نگفتی شاید این مهدی احمق دلش شور بزنه؟»
دلم برایش سوخت . نگرانی در صورتش موج می زد . تا به حال او را تا این حد کلافه ندیده بودم ، همجنان که در آشپزخانه می پلکیدم گفتم:«اتفاقی تلفن زدند . منم دستپاچه رفتم . همین . »
جلوی اپن آشپزخانه آمد و گفت:«تلفن زدند؟کی؟چه تلفنی بود که انقدر هولت کرد؟»
«از بیمارستان بود ، باید می رفتم . »
«برای چی؟کتی چرا حرف نمی زنی؟جونم در اومد . »
من هم جلوی اپن آمدم . سینه به سینه اش گفتم:«از بیمارستان زنگ زدند سروش ایدز گرفته . روزهای آخر رو می گذرونه . از من خواسته تا سینا روببرم ، ببیندش . »
دهان اوهم مثل من باز ماند . فقط گفت:«سروش؟جدی می گی؟»دیگر جوابش را ندادم . او هم با من حرفی نزد . چهره اش نارضایتی اش را نشان می داد . ولی پا روی دلش می گذاشت و چیزی نمی گفت .
صبح با سینا روانه بیمارستان شدم . مهدی نیامد . بهانه کار را اورد و نیامد . می دانستم دروغ می گوید . می خواست ما تنها برویم ، می خواست من معذب نباشم . گذشت و فداکاری اش زبان زد خاص و عام بود . سینا مرتب سوال می کرد:«کجا می ریم؟چرا امروز منو آوردی . چرا می ری بیمارستان؟»
؟وای مادر سرم رفت . اینقدر حرف نزن . »
در بیمارستان قبلا هماهنگ کرده بودم . نگهبانی به بالا زنگ زد و من و سیناراهی شدیم . دست سینا را محکمتر از همیشه گرفته بودم . انگار مالی داشتم که می خواستند بدزندند . دلم شور می زد . در اتاقش را باز کردم . بی حالتر از روز قبل بود . مدام سرف می کرد . عقب تر از تختش ایستادم . سینا گفت:«چرا اومدی اینجا . بریم دیگه . چرا ایستادی ، بریم»
با لحنی مودبانه گفتم:«آقا ، آقا حالتون خوبه؟»سروش هم مردانگی کرد و دم نزد .
«چه پسر خوشگل و آقایی دارید؟اسمش چیه؟»
به سینا گفتم:«مامان اسمت رو برای آقا بگو . »
سینا که نیمه صورتش رو پشت چادرم قایم کرده بود و با نیمه دیگرش پیکر بی جان پدرش را می دید ، گفت:«سینا . »
سروش با ناله و صدای گرفته گفت:«چه اسم قشنگی!بابات کجاست؟»
سینا به من نگاهی کرد و گفت:«سر کار رفته . »
«پسر خوبی باش . برای من هم دعا کن . دعا کن زودتر خوب بشم . من هم یه پسر اندازه تو دارم . »
سینا گفت:«اسمش چیه؟»
«سروش . اسمش سروشه . »
«تو کی خوب می شی؟دلت برای پسرت تنگ شده؟»
سروش که سرفه امانش نمی داد ، گفت:«خیلی ، خیلی زیاد . »
اشکهایش از گوشه چشمانش فروریخت . حالا من هم گریه می کردم . دلم برای زندگی از دست رفته مان می سوخت . برای خوشبختی که سروش به تاراج گذاشت . صورتم را پاک کردم و گفتم:«مامان ، از آقا خداحافظی کن . »
سینا چادرم را رها کرد . چند قدم جلو رفت و کنار تخت سروش ایستاد . دستش را دراز کرد و دست او را گرفت و گفت:«خدایا ، بابای سروش رو خوب کن . گریه نکن . دعا کردم که تو هم خوب بشی . خداحافظ . »
سروش فقط دست تکان داد و ما امدیم .
پاییز از راه رسید و سینا به کلاس اول ابتدایی رفت . تمام کارهایش با مهدی بود . درسهایش ، امد و رفتنش ، همه را خودش به دوش گرفته بود . زمستان شد . سنگین شده بودم . مهدی عاشقانه دوستم داشت . آنقدر محبت کرده بود که مثل بچه ها ، برایم حکم مادر را داشت . اگر یک ساعت دیر می کرد ، مثل مرغ سرکنده پر و بال می زدم . تحمل دوریش را برای یک شب هم نداشتم . نفسم به نفسش بود . جانم به جانش . بالاخره روز موعود رسید . نیمه شب درد در کمرم می پیچید و دوباره قطع می شد . خواب از چشمم رفت . دلهره و اضطراب به جانم افتاد . برف و باران مخلوط می بارید . ربع ساعتی نکشید که مهدی متوجه شد و او هم بیدار شد . به سراغم آمد . در اتاق نشیمن قدم می زدم . با چشمان پف کرده و موهای آشفته ایستاد و گفت:«چی شده؟»با صورت نگران گفتم:«مهدی می ترسم . درد دارم . »
«معطل نکن . لباس بپوش بریم بیمارستان . روزه ی شک دار نگیر . »
«نه بابا . زوده . »
«زود چیه خانم . اونجا خیالمون راحتره . »
«ولی . . . »
«ولی و اما نیار ، بپوش . »
به مادرم تلفن زدم . لباس هایم را پوشیدم . سینا را هم مهدی حاضر کرد و در صندلی عقب خواباند . دردم بیشتر شده بود . در سرمای زمستان عرق می ریختم . رنگ و رویم پریده بود . دستانم می لرزید . درد در تمام وجودم می پیچید . مهدی خیلی دستپاچه شده بود . حالش بهتر از من نبود . در بیمارستان ، دیگر نمی توانست راه برم . مهدی شانه هایم را رگفته بود و . به اتکای او قدم بر می داشتم .
«مهدی دارم می میرم . »
«نترس خانومی شجاع باش . دفعه اولت که نیست!»
«حالم بده . سینا دستت سپرده . اگه مردم . . . »
«استغفرا . . . این حرفا چیه؟»
روی تخت خوابیدم . دکتر سریع آمد . چشمان پرستار گشاد شد .
«چقدر دیر اومدی؟بچه داره به دنیا می یاد . »
«وای خدا!چقدر زود!من سر سینا مردم و زنده شدم . »
دیگر از زور درد چشمم جایی رو نمی دید . مهدی روی صورتم خم شده بود . صدایش را می شنیدم:«کتی جان من اینجام . صلوات بفرست ، خدا کمکت می کنه . »
فقط ذکر«مهدی »را گرفته بودم . مادرم هم به سرعت آمد . او هم بالای سرم بود .
«مامان جان نفس عمیق بکش . »
جیغ زدم . دستم در دست مهدی بود . که مرا به اتاق زایمان بردند . آرزوی مرگ می کردم . پس چرا راحت نمی شوم؟چه درد بدی بود . بچه به دنیا آمد . یک پسر ، باز هم پسر ، سینا برادردار شده بود . به قول مادرم پشت پیدا کرده بود . مهدی اشک شوق میریخت . سر ورویم را می بوسید . یک جفت النگوی طلا دستم کرد . بچه درشت و خوشگل بود ، سفیدو سرحال . همه به دیدنم آمدند . چه جشنی به پا کردیم . تلافی همه آرزوهای به دل مانده ام شد .
امروزم قصه زندگی ام را برای شما می نویسم ، سپهر پسر دومم یک ساله است . مهدی خیلی کمکم می کند . شب ها با گریه بچه بیدار می شد و سپهر را راه می برد و از من می خواست تا بخوابم . زندگی ام غرق شادی است و تنها غصه ام این است که بتوانم خوبی های شوهر نازنینم را جبران کنم . نکند که نسبت به او قدرنشناس باشم . عشقمان روز به روز بیشتر می شود . لحظه ای طاقت دوری اش را ندارم . غم چهره اش دلم را اب می کند و شادیش ، دلشادم می کند . او مرد زندگی است . همانطور که در وجودش دیده بودم . به داشتن او افتخار می کنم و آرزو می کنم پسرانم نیز چون او مرد باشند . سینا هنوز هم عزیز ترین فرد خانواده برای مهدی است . او سینا را حتی بیشتر از پسر خودش دوست دارد .
موسسه نقاشی زده ام و تدریس می کنم .
مهدی جان ، در آخرین جملاتم اقرار می کنم که بدون تو حتی یک روز هم زنده نیستم و بدون تو حتی بهشت راهم نمی خواهم .
پایان شب سیه ، سپید است .
پایان
- نویسنده: عباس مرادی